من زهره هستم.
سالهاست که بین دانش آموزانم دارم فیزیک درس میدم. در حالی که دوست داشتم معلم ریاضی باشم.
هر سال که میگذره اصولا باید سنم بالاتر بره اما یه جورایی اوضاع برعکس شده و من هر سال دارم کم سن و سال تر میشم. چون هر سال احساس میکنم هم سن اون دانش آموزانی هستم که بهشون درس میدم.
این یه جورایی رشد برعکس محسوب میشه! عقبگرد نیست بلکه نوعی رشد و بالندگی هست.
هر سال که میگذره متوجه میشم تیپ شخصیتی و خواسته ها و دغدغه های دانش آموزانم در حال تغییر هست و من برای ارتباط گرفتن با اونها سعی میکنم بیشتر در مورد چیزهایی که مورد علاقشون هست و بهشون توجه میکنند تحقیق کنم و اینجوری بهتر میتونم درکشون کنم و فیزیک رو بهشون یاد بدم.
باورم نمیشه اینهمه سختی میکشم که بتونم یکم بهتر بهشون فیزیک یاد بدم!
به هر حال در آستانه چهل سالگی فکر میکنم که باید یک حرکت مهم بزنم و کاری انجام بدم که بشه میراث من. چیزی که از من به یادگار بمونه برای همیشه ولی هنوز به جز نوشتن فکر و ایده خاصی به ذهنم نرسیده.