از گوشه ی خلوت یک خانه در شنبه ای که جان میدهد برای آغاز

امروز شنبه است. چهارم آذر ماه ۱۴۰۲ من در خانه تنها هستم و این یعنی بهترین لحظات زندگی برای من!

چرا که چیزی یا کسی نیست که حواسم به خاطر آنها پرت شود.

با آسودگی خاطر میتوانم فکر کنم و فکر هایم را به نوشته تبدیل کنم. میتوانم به برنامه های آینده خود فکر کنم و کارهایی که باید انجام دهم.

اما بیشتر از هرچیزی ذهنم مشغول نوشته های علی است در مورد محمدرضا شعبانعلی.

دیروز تصمیم گرفتم بروم و از پایین به بالای پیج دکتر علی سریزدی را زیر و رو کنم. آنقدر در پست ها پایین رفتم که رسیدم به اولین پست که مربوط به سال ۲۰۱۵ بود. به ترتیب بالا آمدم و خواندم اسکرین شات گرفتم.

تقریبا ۹۰ درصد پست های قبلی از نوشته های محمدرضا شعبانعلی بود که به صورت عکس نوشته در پیج علی درج شده بودند.

گاهی در زیر پست ها نوشته ای کوتاه دیده میشد از عشق بی نهایت علی به محمدرضا.

چیزی که خودم نیز احساسش کرده ام. یک عشق بی نهایت نسبت به آقای معلم زندگی ام!

معلمی که بسیار دیر پیدایش کردم و شاید عقل و ذهنیت من بسیار دیر رشد پیدا کرد و اگر زودتر به بلوغ فکر میرسیدم حتما محمدرضا را زودتر از اینها پیدا میکردم.

این نوشته ها را گاهی خود شعبانعلی هم دیده بود و لایک کرده بود. چه شانس بزرگی واقعا! چقدر آدم باید خوشبخت باشد که بتواند عشق و علاقه اش را به کسی ابراز کند و طرف مقابل هم این احساس را بداند و بپسندد(اشاره به عمل لایک کردن)

با دیدن این نوشته ها و ابراز علاقه ها به این فکر کردم که من واقعا چه افرادی را تا این حد دوست دارم؟ و جواب واضح هست! خود محمدرضا شعبانعلی را!

به قول علی، محمدرضا شعبانعلی قوی ترین برند شخصی را در ایران دارد. و این چقدر دوستداشتنی هست. برای این برند شخصی ساعتها و روزها و سال ها زحمت کشیده شده است و چه خوب که ثمره این زحمات میشود انتقال این ذهنیات به کسانی چون علی، ناهید، شاهین و …

کسانی که دارند گوشه ای از مسیر شعبانعلی را به خوبی طی میکنند. با پختگی تمام و رسالتی بزرگ!

این افراد نشان میدهند که انتقال ذهنیت و اندیشه های برتر انسانی خیلی مهمتر و حیاتی تر از انتقال ژن های زیستی هست!

و من چقدر خام بوده ام که قبلا ذهنم با تفکرات عمیق انسانی آشنا نبود!

چقدر افسوس میخورم از اینکه چرا وقتی جوانتر نبودم با محمدرضا آشنا نشدم! چرا که آشنایی با او میتوانست زندگی من را به شکل دیگری رقم بزند!

اما باید راضی باشم! به اینکه بالاخره توانسته ام با افکار انسانهای بزرگی همراه شوم که بت‌شکن هستند!

واگر بیشتر در معرض اندیشه های آنها قرار بگیرم بت های بی درد نخور ذهنم توسط آنها و نگرشی که به من میبخشند، سرنگون خواهند شد.

این نوشته را برای شروع مجدد یک چالش ۳۰ روزه دیگر مینویسم. چه روزی بهتر از شنبه ای که در خلوت خانه نشسته ام برای یک شروع مجدد میتواند باشد؟

به اشتراک بگذارید

2 پاسخ

  1. سلام
    این احساس واسه من هم هست. مدتیه دارم روزنوشتهای ۱۰ تا ۱۵ سال گذشته آقا معلم رو میخونم. چیزهایی در مورد زندگی، مرگ‌، سبک زندگی و …. میخونم که بارها به خودم گفتم کاشکی توی اونروزهای خودش میخوندم و کامنت میزاشتم. شاید خودشون جوابی هم به کامنت و سوالم می‌دادند.
    توصیه میکنم؛ گهگاهی کلیدواژه مد نظرتونو توی روزنوشته ها سرچ کنید و لدت ببرید از نگرش و سبک نگارش

    1. دقیقا همین کاری که گفتید رو انجام میدم حسین عزیز. و واقعا هربار بیشتر از گذشته شگفت زده میشم. همیشه حس غبطه خوردن دارم نسبت به کسانی که زودتر از من در معرض این نگرش ها قرار گرفتند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط