دفتر یادداشت آنلاین روز سه شنبه

صبح هفت به اصرار رزناز از خانه بیرون زدیم. معلم ادبیات رزناز (خانم یاری)از آن معلم‌های تاثیرگذار است. سالها پیش وقتی من کلاس دوم دبستان بودم چند روزی معلم کلاس ما نیز شد و من عاشقش شدم. معلمهای تاثیرگذار این ویژگی خود را از همان اول با خود همراه دارند انگار.

ساعت اول به خاطر اینکه قرار بود تخته‌ای بنویسند و درسه را توضیح دهند باید زودتر در مدرسه حاضر میشدند. همین کلاس ادبیات باعث شد وقتی داشتیم به سمت مدرسه میرفتیم، هوا کاملا تاریک باشد و سرما و نور چراغ ماشینهایی که هرکدام در حال رساندن کودکی به مدرسه بودند، حس و حال خوبی داشت. یک حس جنب و جوش و تکاپو و حرکت. صدای پادکست اکوتوپیا در ماشین شنیده میشد و صدای آواز بانو قمرالملوک وزیری بین صحبت های مجری پخش میدشد. این قسمت راجع به زندگی نامه ی تابوشکنی بزرگ به نام قمر بود. رزناز و دوستش که از اتومبیل پیاده شدند من به مسیر خودم به سمت مدرسه ادامه دادم. همچنان داشتم به سرگذشت این زن بزرگ گوش میدادم و حتی وقتی رسیدم دفتر مدرسه و دیدم کسی نیست به گوش دادن ادامه دادم.

تا اینکه همکاران یکی یکی حاضر شدند و دیگر به خاطر سلام و احوالپرسی نمیشد که گوش دهم. پخش پادکست را قطع کردم و گوشی را در جیبم گذاشتم.

ساعت اول با کلاس قشنگ دهم ریاضی همراه بودم. کار و انرژی را مرور کردیم. کمی سؤال حل کردیم و وقت خیلی زود به پایان رسید.

دو ساعت بعدی با کلاس دوازدهم ریاضی بودم و تماما درس دادم. اما مگر تمام میشد مباحثی که باید تدریس میکردم؟

یعد از مدرسه به مامان سر زدم. چقدر خوشحالم که حالش بهتر است. هیچ نعمتی بزرگتر از خانواده و سلامتی آنها نیست.

 

توی راه به این فکر میکردم که چقدر محیط در پرورش روحیات مثبت آدمها تاثیر میگذاره. کسی که تو جایی مثل شیراز به دنیا میاد و بزرگ میشه چقدر شانس بیشتری داره برای لطیف بودن و ظریف فکر کردن و خلق نوشته‌های ادیبانه.

تا جایی که یادم میاد شهر من جای زیبایی نداشته و ندارد. آن موقع که خیلی کوچک بودیم باغ داشتیم و بهترین خاطرات دوران کودکیمان در باغ و میان درختان و بازی با گل و خاک رقم خورد. این از خوش شانسی ما بوده که عصر وقتی از میان دیوارهای گلی باغ ها به خانه برمیگشتیم بوی دود چوبهای معطر بیهوشمان میکرد. و با خود دسته گلی بزرگ و رنگارنگ از گلهای وحشی جمع آوری میکردیم که به مامان تقدیم کنیم. مسیر زیبا بود و پر از گلهای ریز و درشت و درختان انگوری که بر روی تل های بزرگی از خاک خوابانده شده بودند و یاقوت و نگین انگورها از میان برگهای انبوه تاک گاهی برق میزدند.

اما وقتی به خانه میرسیدیم یک محله‌ی زشت و بدقواره انتظارمان را میکشید.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط