و اشتیاق نوشتن…

امروز از آن روزهاست که امیدم بالا هست. انگار که قدرت مضاعفی پیدا کرده‌ام برای تحمل هرنوع مشکل و چالش و سختی.

برخلاف روزهای گذشته که کلافه بودم از دست مشکلات روزگار، امروز اما امیدوارم. به آینده و به خودم.

احساس میکنم اشتیاقی در درونم در حال جوشش است وقدرتی به من میدهد که میتوانم کارهای مهمی انجام دهم و ایده‌های جدیدی را تولید کنم.

فکر که میکنم، جملات مثبت و پر از مهری که امروز و دیروز دریافت کرده‌ام در این احساس خوب بی‌تاثیر نبوده‌اند.

وقتی جلد کتابم را در تلگرام استوری کردم، چند نفری به من تبریک گفتند و برایم آرزوی موفقیت کرده‌اند.

یکی از این افراد استاد راهنمای دوره کارشناسی ارشد، دکتر کیوان محمود اقدمی، بود. از دیدن تصویر و اسم ایشان بیش از اندازه خوشحال شدم و احساس خوب بسیار زیادی در رگهایم تزریق شد.

یاد آن روزهای سخت نوشتن پایان‌نامه افتادم که با چه مصیبتی ساعت‌ها به صفحه کامپیوتر که در حال اجرای برنامه‌ای بود که برای طرح خود آماده کرده بودیم، خیره میشدم تا تغییری را در صفحه مشاهده کنم و این مشاهدات روزها بی‌نتیجه بود و چقدر من احساس تاریکی و بیچارگی میکردم. تا اینکه یک روز آن تصویر مطلوب بر روی صفحه نمایش ظاهر شد و دیگر گل از گلم شکفت و اوضاع بر وفق مراد رفت.

یاد روزهایی افتادم که برای دیدن استاد باید صبح زود تا تبریز میرفتم و در ترمینال سوار تاکسی میشدم و بالای تپه‌ی دانشکده علوم و ستاره‌شناسی دانشگاه تبریز پیاده می‌شدم تا در دفتر دکتر خردمند و دکتر اقدم گزارش کارهایی که انجام داده بودم را ارائه کنم.

آن روزها واقعا برایم روزهای سخت و جانکاهی بودند و از سختی کارها و استرسی که بر من وارد میکردند توان فکر کردن درست و حسابی را نداشتم. اما امروز هیچ اثری از آن روزهای سخت و آن احساسات نیست و من تمام آن مراحل را دیگر پشت سر گذاشته‌ام.

همه‌ی ما در هر مرحله از زندگی خود که باشیم روزهای سخت بسیاری را پشت سر گذاشته‌ایم و یا در حال زندگی در آن  لحظات سخت هستیم. اگر به این نکته فکر کنیم که جریان زندگی روال طبیعی خود را سپری خواهد کرد و روزی ما به جز خاطره‌ای از روزهای دور، دیگر هیچ اثری از آن سختی‌ها را در زندگی نخواهیم داشت، شاید منطقی‌تر و با صبر و حوصله بیشتری سختی‌ها را تحمل خواهیم کرد.

دوست عزیزی هم ابراز افتخار کرده بودند و حس احترام بیشتری نسبت به خودشان در من ایجاد کرده بودند. چقدر خوب هستند اینچنین دوستانی.

اما بیشترین حس خوب را از پیام دانش‌آموزی گرفتم که شماره‌ام را از کانال آپاراتم پیدا کرده بود و میخواست ببیند آیا من دوره آموزشی دارم یا نه.

 

و به خاطر تدریسم از من تشکر کرده بود. این پیام واقعا روزم را روشن‌تر کرد.

اینکه اینترنت چقدر توانسته دامنه ارتباطات ما را گسترده کند و میزان تاثیرگذاری ما را افزایش دهد یک واقعیت محض هست و باید سعی کنم به این نکته ایمان بیاورم.

 

راستی امروز یکی از بچه‌های خوب کلاس تجربی کتاب فیزیک شگفت انگیز را آورد که برایش سوالی را حل کنم. وقتی کتاب را ورق زدم و اسم خودم را به عنوان همکار ویراستار در ابتدای کتاب دیدم بسیار خوشحال شدم. یاد روزهایی افتادم که با ماشین میرفتم در گوشه‌ای از شهر کنار خیابان توقف میکردم و خودم را در ماشین حبس میکردم تا با تمرکز بسیار بالایی کار ویرایش این کتاب را انجام دهم. واقعا کار طاقت فرسایی بود. مخصوصا چون قرار بود در مدت زمان کوتاهی تمام فصل‌ها را بازنگری کنم و تک تک سوالات را حل کنم تا اگر مشکلی بود تصحیح کنم و به انتشارات خیلی سبز ارسال نمایم.

آن روزها اصلا به اینکه قرار است اسمم در یکی از کتاب‌های خوب اموزش فیزیک چاپ شود فکر نمیکردم. حتی به هزینه‌ای که قرار بود پرداخت شود هم فکر نمیکردم. اما میخواستم تجربه کسب کنم و بیشتر بیاموزم و با استاد با سابقه فیزیک، استاد شهریاری همکاری داشته باشم.

اما دیدن اسمم در داخل کتاب آن هم بعد از چند ماه واقعا شیرین و لذت بخش بود.

یکی از دانش‌آموزان قدیمی‌ام در مرکز فرزانگان هم امروز به عنوان مربی بهداشت به مدرسه آمده بود و از دیدن موفقیتش خوشحال شدم.

گفت که یادش مانده است سر کلاسهای فیزیک به آنها فرانسوی هم یاد میدادم. راست میگفت آن روزها برای رفع خستگی وسط کلاسها کاغذ کوچکی از جیبم در می‌آوردم و لغات ساده فرانسوی که از اینترنت پیدا کرده بودم را روی تخته می‌نوشتم و تلفظی که خودم یاد گرفته بودم را به آنها هم یاد میدادم. و همگی باهم با صدای بلند کلمات را تلفظ میکردند.

به نظرم کار جالبی می‌آمد. شاید بهانه خوبی بود برای رفع خستگی بی‌آنکه دانش‌آموزان حواسشان را به چیزهای دیگر پرت کنند.

آرزوی یادگیری زبان فرانسوی در همان سال دیگر به باد فراموشی سپرده شد و نمیدانم آیا در آینده برای یادگیری این زبان بتوانم اقدامی انجام دهم یا نه. اما همین که این کار کوچک به خاطره‌ای در ذهن دانش‌آموزم تبدیل شده بود و به نیکی از آن یاد میکرد خیلی خوب بود.

اینکه امروز عصر دیگر مجبور نیستم به ملکان بروم و در خانه خواهم ماند واقعا جای خوشحالی دارد و به من حس آرامش میدهد. بودن در کنار رزناز دیگر برایم مهمترین کار و وظیفه محسوب میشود.

دیگر زیاد حرف نزنم. میخواهم بروم و به رونویسی از نوشته‌هایی که امروز علامت زده‌ام بپردازم. عاشق این کار هستم و البته عاشق دفترهایی که رونویسی را در آنها انجام میدهم. نوشتن مطالبی که از گذشته تا امروز در دفترهایم با خط خودم نوشته‌ام گاه‌گداری یکی از  لذت بخش‌ترین کارهایی هست که انجام میدهم.

 

 

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط