میتوان زندگی را به یک بازی تشبیه کرد که یا میتوانیم ۳-۰ آن را ببازیم و یا ۱-۲ آن را ببریم.
این بازی یا رقابت سه راند دارد: گذشته و حال و آینده.
همیشه فکر میکنیم یک سری از فرصتها از بین رفتهاند و باید کارهایی باید انجام میدادیم که انجام ندادیم.
و هرکدوم حتی اگر اکنون در وضعیت خوبی باشیم باز این فکر ذهن ما را مشغول میکند که چرا چند سال پیش در این وضعیت نبودهایم. عده ای بیش از حد ممکن درگیر زندگی هستند.
چنین افرادی کسانی هستند که راند اول زندگی را باختهاند.
البته کسی نمیتواند گذشته خود را به طور مطلق ببازد. اما همیشه مواردی هستند که باعث ایجاد حسرت در ما میشوند.
اگر قرار باشد زمان حال خود را به این غم و حسرت و اندوه گذشته سپری کنیم و در بیم آینده باشیم راند دوم یعنی زمان حال را نیز از دست میدهیم.
همیشه با خود فکر میکنیم چرا در گذشته در فلان رشته یا دانشگاه قبول نشدم؟ چرا خانوادهام به اندازه کافی ثروتمند نبودند؟ یا فکر ها و افسوس های مختلف
پس با این تفکرات حال را نیز از دست میدهیم. یعنی گذشته را باختهایم و حال را نیز خودمان از دست میدهیم و به این فکر کنید که در چنین وضعیتی چطور میتوان آینده را ساخت؟
پس آینده هم خراب میشود یعنی ما ۳ به صفر به روزگار باختهایم.
اما میتوان نگرش را تغییر داد. میتوان اینگونه فکر کرد که خب گذشته از دست رفته ولی تمام سعی خود را بکنیم که حال خود را خوب کنیم و برای آینده هم تلاش کنیم. پس اینگونه هم حال را خواهیم داشت و هم آینده را با حال خوب خود میسازیم. و با نتیجه ۲ به یک بر روزگار غلبه کنیم.
چنین تفکری را میتوان در مورد هر ساعت از زندگی نیز به کار برد و به این ترتیب از ساعتهای روزانه زندگی محافظت کرد.
به این فکر کنید که کدام مشکل با نگران شدن حل میشود؟
نگران بودن و استرس داشتن تنها کاری که میتوانند انجام دهند این است که حال ما را خراب میکنند و بعد از خراب شدن حال آینده نیز از دست میرود.
شوپنهاور معتقد بود که هر زمانی به غیر از زمان حال موهوم است و ابهام دارد.
زمانی که رفته و مرده و زمانی که هنوز نیامده است اصلن وجود ندارد. هر چه هست و وجود دارد همین زمان حال است.
وقتی در حال انجام کاری هستید گذشته و آینده را ره کنید. چون آن زمانها اصلن وجود ندارد. زمان گذشته که مرده و از بین رفته و زمان آینده اصلن معلوم نیست که وجود داشته باشد. مگر ما میدانیم تا چه زمانی زنده خواهیم بود؟
چطور میتوان قدر زمان حال را دانست؟
کافی هست به این فکر کنید که هر دقیقه و هر ساعتی که از دست ما میرود دیگر از دست رفته و هر ساعتی که میگذرد بیش از قبل به مرگ نزدیک میشویم.
مگر عمر ما از همین لحظات و دقایق تشکیل نشده است؟
ما چکار میکنیم با هستی خود؟ با بودن و وجود و عمر خود؟
خیام میگوید:
تا کی غم این خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
این دم که فروبرم برآرم یا نه!
باید این نکات را آنقدر تکرار کنیم که اهمیت زمان حال و در اینجا و این لحظه بودن ملکه ذهن ما شود.