چند سکانس مختلف

امروز تا اینجایش که شروع کردم به نوشتن این پست وبلاگی عجب روز نفس‌گیری بود.

در یک لحظه ورق روز برگشت و از حالت عادی و بدون مشکل تبدیل شد به یک روز پر از چالش و پر از درگیری ذهنی.

سکانس اول:

صبح باید میرفتم مدرسه. سیستم کارآمد آموزش و پرورش نمی‌تواند حتی یک ساعت بیشتر دانش‌آموزان را در مدرسه نگه دارد. چهارشنبه سوری را که انداختند به یکشنبه مدرسه هم به تعطیلی کشیده شد. کمی در دفتر مدرسه نشستیم و به بیان اضافات با همکاران پرداختیم. در بیشتر مواقع چیز مفیدی از این گفتگو‌ها در نمی‌آید. این گفتگوها عمومن سطحی و بر خلاف آرمان‌ها و تفکرات من هستند. مثلن مهمترین مطلبی که بیشتر اوقات در این جلسات به آن پرداخته می‌شود، تشویق من به آوردن فرزند دوم است. به هر حال من سالهاست که گوشم نسبت به این توصیه‌ها کرخت شده وانگار که اصلن نمیشنوم.

ساعت نه و نیم بود که در نهایت توانستم از این نشست بی‌نتیجه و مدرسه‌ی بدون دانش آموز رها شوم. بیرون رفتن از مدرسه در این شرایط برای من نیز حس رهایی می‌دهد. چه برسد به دانش‌آموزان نوجوان قرن حاضر که روحشان آزادتر و بی پرواتر است.

به سمت خانه مامان راه را کج کردم. آخر بسته‌ای داشتم که از دیروز دست مامان بود. پستچی آورده بود و زنگ در را زده بود و وسط حیاط پرت کرده بود و رفته بود.

فکر کنم پستچی دیگر کلافه شده از دست اینکه هفته‌ای یکبار در خانه پدری را بزند و یک بسته کتاب وسط حیاط پرتاب کند.

اگر میدانست که جانم به آن کتاب‌ها بسته است حتما با لطافت بیشتری برخورد می‌کرد.

بسته را گرفتم با ولع تمام بازش کردم. اینبار بسته از طرف معلم سبز بود و چه چیزی  کمی با مامان و بابا نشستم و بعد آمدم خانه. لیست to do  را از گوشی چک کردم دو مورد را تیک زدم و خانه را مرتب کردم و مقدمات مسئولیتی که امیر برعهده‌ام گذاشته بود را شروع کردم. باید با رزناز میرفتیم بیرون و کاری انجام میدادیم.

تا اینجا همه چیز آرام بود.

 

سکانس دوم:

در حال بیرون رفتن بودم که آقای رضوی زنگ زدند و گفتند که مشکلی در فایل کتاب وجود دارد و باید آن را تصحیح کنم.

البته این تقصیر طراح بود که نتوانسته بود حاشیه اطراف صفحات را در اندازه مناسب برای چاپ طراحی کند ولی باز طبق معمول من داشتم خودم را سرزنش می‌کردم.

به هرحال تا چند دقیقه بعد من در حال تماس با حداقل چهار نفر بودم. باید چندمورد را با چند نفر مختلف هماهنگ می‌کردم. از طرفی برای انجام آن مسئولیت دیگر باید از خانه بیرون می‌رفتم و رانندگی می‌کردم و این یعنی مغزم داشت به هزار تکه مساوی تقسیم می‎شد.

یک لحظه به خودم آمدم و گفتم که آهای زهره چه خبرت هست؟ کمی درنگ کن در متن زندگی. این دستپاچگی از برای چیست؟

امروز نشد یک روز دیگر! قرار نیست که حتما همین امروز چاپ کتاب شروع شود. چراغ راهنمای سمت راست را زدم و در کنار خیابان توقف کردم. تماسهایم را چک کردم. شکر که کارها کمی روی غلتک افتاد و من از نگرانی رها شدم. چند نفس عمیق کشیدم و به خودم قول دادم که فقط و فقط به رانندگی فکر کنم. در چنین مواقعی عدم تمرکز می‌تواند مشکلاتم را چندین برابر کند پس بهترین شیوه حفظ خونسردی و امیدوار بودن به دقایق بعدی است که اوضاع به روال بهتری برگشته است.

انجام مسئولیت کذایی یک ساعت و نیم طول کشید و وقتی دم در خانه رسیدیم یادم افتاد کلید را در خانه جا گذاشتیم. خدا را شکر که همسایه کلید داشت رفتیم و از ایشان که در محل کارشان بودن کلید را گرفتیم و برگشتیم.

توصیه‌ای که به خودم کرده بودم بسیار مؤثر واقع شد و من توانستم از عهده لحظات چالشی امروز بر بیایم.

 

سکانس سوم:

این سکانس مربوط به چند ماه گذشته است.

وقتی از آقای رضوی کتاب کار علوم نهم را برای دو کلاس نهم که داشتم سفارش دادم. وقتی در مورد هزینه از ایشان سؤال کردم هزینه بسیار کمتری نسبت به هزینه روی جلد اعلام کردند و از طرفی تاکید کردند که هزینه کتاب از دانش‌آموزان یتیم گرفته نشود.

هزینه کتاب به قدری کم بود که دیگر نیازی نشد از این مورد دوم استفاده کنیم. هرچند من به بچه‌های کلاس گفته بودم که هر کس احساس می‌کند نمی‌تواند از عهده هزینه بربیاید به من اطلاع دهد.

اما این مهربانی برای همیشه در ذهن من ثبت شد. شاید مهربانی و انصاف بهترین شیوه بازاریابی است. همین مناعت طبع بود که من را به سمت همکاری‌های بیشتر با آقای رضوی کشاند. چقدر مهربانی قابل سرایت است و چقدر خوب است که ما هم عاملی برای سرایت مهربانی باشیم.

سکانس چهارم:

پستی از وبلاگ را در گروه منتشر کردم و چقدر خوب هستند دوستانی که وقت می‌گذارند و مطلبی ر می‌خوانند و بعد بازخورد می‌دهند.یگانه و مرضیه و زهره از این دوستان با ذوق بودند. این حس خوبی به من می‌دهد. این که بی احساس از کنار چیزهایی رد شوم را مدتی هست ترک کرده‌ام. یا حداقل سعی می‌کنم به اطرافیانم بیشتر واکنش نشان دهم. با نگاهی یا جمله‌ای کوتاه شاید. همین کافی هست که دیگران خود را در کنار ما با ارزش‌تر حس کنند. و چه چیزی باارزش تر از این. انسان روح اجتماعی دارد و برای بالندگی نیاز دارد تا در جمع باشد و پذیرفته شود. ضرورت این را حتی من که درون‌گرا هستم کاملن میفهمم و درک می‌کنم.

الان نوبت نخست امور نخست است بروم و از اوستاد رویا یاد بگیرم.

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط