روزهای آخر سال که میشود بی اختیار دچار حس و حال عجیبی میشویم. انگار که قرار است با تحول بزرگی که در طبیعت رخ خواهد داد ما هم متحول بشویم و به شیوهای جدید زندگی را تجربه کنیم.
نمیدانم چرا اما من در این روزها به شدت احساساتی هم میشوم. و مابین کارهای بیشمار آخر سال، مثل ابر بهاری زیر گریه میزنم.
گاهی به شعر خواندن روی میآورم و گاهی به نوشتن. شاید همه اینها بهانه مغزم است برای فرار از کارهای سخت خانه.
تا جایی که یادم میآید چندین سال پیش در همین ساعات آخر سال بود که با دوربین قرمز کوچک صونی که به تازگی از تبریز خریده بودم صدای خودم را ضبط کردم. آن هم در حال خواندن شعر کوچه که خیلی دوستش میداشتم.
شاید آن فیلم کوتاهی که دوربین روی گلهای روی میز زوم شده بود و داشت صدای لرزان من را ضبط مینمود، اولین اقدام جدی من برای تولید محتوا محسوب میشود.
باور نمیکردم که صدایم آنقدر مورد توجه دوستان و اطرافیان قرار بگیرد.
یادم هست یکبار سر کلاس ویدیو را پخش کردم و بچهها باور نکردند که صدای خودم هست. آنجا بود که فهمیدم کنترل و تسلط و دقت بر روی صدا چقدر میتواند در نحوه خروج آن از دهان مؤثر باشد.
از آن روز به بعد بیشتر تلاش میکردم صدایم را کنترل شده بیرون دهم و دیگر مثل قبل تو دماغی حرف نزنم. (این تو دماغی حرف زدن را هم سالهای سال داشتم اما خودم خبر نداشتم. تا اینکه به لطف یکی از دانش آموزان شوخ کلاس که آمد پای تخته و ادای من را درآورد متوجه این موضوع شدم.)
در چند سال اخیر بیشتر به این موضوع پی بردهام که میتوان لحن و بیان و نحوه صحبت کردن را به گونه ای تغییر داد که شنیدنش مطلوب تر و مورد پسندتر باشد.
این روزها ولی انگار بیش از حد مشغول کارهای مهمتری هستم و حتی به تمیز کردن خانه هم زیاد فکر نمیکنم.
فرصتی هم برای احساساتی شدن و شعر خواندن و نوشتن های عاشقانه باقی نمانده است.
باید بشتابم و روزهای آخر سال را دست پر پشت سر بگذارم.