خالی از حرف

گاهی ذهنم پر از حرف است ولی نمیشود هرآنچه که در ذهن هست را اینجا بر ملا کرد.

از این حرف‌های انگیزشی و توصیه‌های زرد بدم می‌آید. مخصوصاً وقتی می‌گویند افرادی که با شما همسو نیستند را ترک کنید. یا اینکه از جایی که مانع رشد تو است دور شو.

یاد اسیرانی می‌افتم که در اردوگاههای کار اجباری مجبور به کار می‌شدند. حتی فکر دور شدن از چنین مکانهایی برایشان محال بوده است.

چه چیزی آنها را در چنین جایی به زندگی پیوند میداده است؟

وقتی مجبور هستی جایی که جهنم روح و روان تو هست را تحمل کنی و به هیچ عنوان نمیتوانی از این جهنم رهایی یابی، چگونه ممکن است به فکر کارهای باارزش و متعالی و انجام کارهای خلاقانه بیفتی؟

وقتی زیر بار این تفکرات له میشوم با خودم میگویم ممکن نیست که چاره‌ای وجود نداشته باشد. ممکن نیست شرایط تا این حد بد باشد! اما سیلی حقیقت تلخ بعضی از روزها بدجوری به صورتم میخورد!

به خودم آرامش می‌دهم. شاید اگر یک شب دیگر صبر کنم، زنده می‌مانم!

یاد داستانی می‌افتم که دیروز به دستم رسید و از وقتی دیدمش در هر وقت آزادی به سراغش می‌روم و میخوانمش.

کتاب از علی سریزدی عزیز به دستم رسیده. با بسته‌ای که محتویاتی دوست داشتنی داخلش بود.

علی از آن انسانهای خاصی است که خوشحال هستم در زندگی تنگ و تاریکم شانس آشنایی با آ«ها را به دست آورده‌ام. مانند روزنه‌ای از نور در تاریکی مطلق.

در این قصه راجع به کودکی یک رواندرمانگر معروف صحبت شده است. روزی دکتر خطاب به مادرش گفت که کودک شما صبح را نمیبیند و تا صبح می‌میرد.

کودک که این را شنید و ناراحتی مادرش را دید. با خود گفت شاید اگر تا صبح نخوابم و صبح را ببینم دیگر نمی‌میرم.

وقتی صبح شد با خوشحالی فریاد زد: مامان ببین صبح شده است و من هنوز زنده‌ام. و این کودک هزار شب دیگر را به صبح رساند و تا شصت سالگی زنده ماند!

زندگی همین است. گاهی باید صبر کنیم و امیدوار باشیم که حداقل امشب را به صبح می‌رسانیم.

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط