روزهای سیاه بهاری…

شاید تناقض عجیبی باشد! روزهای بهاری صورتی رنگ و ملایم و دلنواز، مگر میشود که سیاه باشند؟

امروز من که تار و مبهوت و سیاه بود. نه اینکه اتفاق بدی رخ داده باشد، نه!

اما باز خودم را در برهوتی با مرزهایی نامعلوم حس میکنم که از هیچ سویی راهی برای فرار وجود ندارد.

دلم میخواهد کارهایی انجام دهم اما تنهای تنهای تنها هستم با کوله‌باری از مسئولیت‌های سنگین و احوالاتی ناخوش.

دلم میخواهد دیگر قوی نباشم، بروم پیش کسی و های های با صدای بلند گریه کنم و کمک بخواهم. میخواهم مثل کودکان بی‌قرار خودم را به در و دیوار بکوبم و خواسته‌هایم را با صدای بلند فریاد بزنم. اما نمیشود که نمیشود‌.

باید محکم‌تر بنمایم. در مقابل تمام مشکلات شخصی و غیر شخصی خودم و اطرافیانم و جامعه‌ام!

اما نمی‌شود! گاهی باید نقاب قوی بودن را از چهره ام بردارم و با آن روی ضعیفم زندگی را ملاقات کنم. من هم انسان هستم! با تمام ضعف‌ها و نواقصم!

 

این وبلاگ تاثیر سحرآمیزی در تغییر احوالات من دارد. وقتی مینویسم و جلو میروم احساس بد  و تاریک از من دور میشود، ذهنم سبکتر میشود و انگار ظرف وجودم جا پیدا میکند برای تحمل و مدیریت مشکلات.

ننوشتن در اینجا اما باعث ایجاد حس پوچی و ناامیدی در من میشود و همین حس خوب است که من را ترغیب میکند برای نوشتن در اینجا، حتی شده یک خط در روز اشتیاق داشته باشم.

احساس میکنم باید تنظیمات وبلاگ را تغییر دهم که دیگر تصویری بر روی سر در نوشته ها دیده نشود. چون این کار باعث ایجاد حس ناقص بودن در من می‌شود و سرعت عمل من را در نوشتن کاهش میدهد.

در مورد امروز فکر میکنم، در مورد برگزاری کلاس با مهیار در حیاط آموزشگاه، به تحلیل سوالات کنکور ریاضی و بی نظمی فراوانی که در زندگی ام ایجاد شده است.

به کارآفرینی فکر میکنم، به اینکه بتوانم کسی را استخدام کنم که بیاید و پیشم باشد و به من کمک کند. برای تولید محتوا و صدها چیز دیگر.

 

به اشتراک بگذارید

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط