- درسته که در روز خودش نتونستم بنویسم ولی الان که جون دارم میخوام بگم که دیروز عحب روز خوبی بود. من زندهتر شادتر و سرشار از زندگی بودم.
در کنار بچهها، همکاران و بعد هم خانواده🌱دستاورد کوچک دیگری را تیک زدم و بعد هم از شدت خستگی دیگر نتوانستم حرکتی انجام دهم و خوابی چنان لذت بخش را تجربه کردم که تمام خستگی روز گذشته را شست و برد❤️
امروز هم روز قشنگی بود، وقتی از کلاسم در آموزشگاه اومدم بیرون روی صندلی منتظر رزناز بودم که اون هم کلاسش تموم بشه و باهم برگردیم خونه تا من برای کلاس بعدیم زودتر برگردم. یهو چشمم خورد به راه پله، دینا رو دیدم که از لابلای نردهها خندهکنان داره نگاه میکنه. بعدش هم تینا و مبینا رو دیدم که اومدند بالا با یک دسته گل قشنگ پر از عطر گل رز و کادویی که توی دستشون بود.
چشام برق زد از دیدنشون. چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند و چقدر من اون لحظه باز رو آسمونا بودم. و البته حس مسوئولیت بیشتری در قبالشون میکردم.
چقدر من خوش شانس هستم که معلمم.