مصمم هستم.

این روزها رفتن سر کلاسهای حضوری برایم بسیار ملال آور و دلسرد کننده هست. واقعا حس خوبی از گذراندن ساعتهای گرانبهای زندگی ام در پشت درهای بسته کلاس ندارم.

از دیدن جمعیت دانش آموزان در آموزشگاه هم بیزار هستم. اینکه بیایند و از کلاس بیرونم بکشند تا استادی که کلاس پرجمعیت تری دارد برود توی آن کلاس متنفرم.

تصمیم من کاملا قطعی هست. نباید کلاس دیگری بگیرم. نباید سر خودم را بی خود و بی جهت شلوغ کنم.

 

امروز زیاد در این دنیا سیر نمیکردم. حتی سر کلاس که داشتم مغناطیس درس میدادم ذهن و زبانم را روی خلبان خودکار تنظیم کرده بودم و هرآنچه گفته میشد بی اختیار از زبانم جاری میشد. برای خودم عجیب بود که چطور چنین چیزی ممکن است.

خوابی که دیشب دیده بودم بر این حس و حال دامن زده بود. تا به آن لحظه که در خواب این اتفاق را تجربه کردم، هیچ وقت این چنان با مرگ یکی از نزدیکان از نزدیک درگیر نشده بودم. قلبم از درون داشت آتش میگرفت. بیچارگی و ضعف را با تمام وجود احساس میکردم. میدانستم خواب است اما باز از شدت درد داشتم بر خودم میپیچیدم. همه چیز بسیار به واقعیت نزدیک بود. و امان از حال من که تا شب تحت تاثیر این خواب قرار گرفته بودم.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط