امروز پنج شنبه است(البته تا یک ساعت پیش بود). روز سخت و پرکاری داشتم. از آن روزها که کلی کار میکنم اما دلم خوش نیست.
ساعت شش صبح را با کلاس خصوصی آغاز کردم. احساس خوبی داشتم تا اینکه دانشآموزم به خاطره بدی که من هم در آن نقش داشتم اشاره کرد و از آن لحظه به بعد حالم دگرگون شد.
احساس بد خفه کنندهای داشتم. راه پس و پیش نداشتم که از شر این افکار رها شوم. تمام احساسات بد و تاریک در مغزم شعلهور شده بودند و نمیتوانستم از حریق رهایی پیدا کنم.
صبر کردم. سعی کردم صبور باشم. موضوع را فراموش کنم و یا به چیز دیگری فکر کنم. اما نشد که نشد.
بعد از کلاس یک ساعت زمان خالی داشتم تا کلاس بعدی خودم و رزناز. به خانه برگشتم و با امیر صبحانه خوردیم.
کمی از این حسم گفتم و امیر در دفاع از من حرفهایی زد که دلم را قرص کرد.
زمان کلاس بعدی فرا رسید و من رزناز دوان به سوی کلاس ساعت ۱۱ روانه شدیم. باز روی خلبان خودکار تنظیم بودم.
سوالات نهایی را بررسی میکردیم. عجب سوالاتی طرح شده بود. خودم شگفت زده شدم از ریزهکاریهایی که در سوالات نهایی وجود داشت.
تصمیم گرفتم این جزئیات را با تاکید بیشتری به دانشآموزان ارائه کنم.
کلاس که تمام شد باید رزناز را به خانه میرساندم و برای کلاس بعدی خودم در ساعت یک به آموزشگاه برگردم.
سر راه به خانه مامان سر زدم تا بسته پستی خودم را بگیرم. مامان در ظرف لعابی زرد رنگ گلدار برایمان سمنو کنار گذاشته بود.
برداشتیم و سوار ماشین شدیم. باران درشت دانهای درحال باریدن بود و هر کدام که بر سر و صورتم فرود میآمد مثل یک نارنجک آبی منفجر میشد و قطراتش به اطراف پخش میشد.
تمام این اتفاقات در ترافیک آن ساعت از روز با عجله و استرس انجام میشدندکه من دوباره بتوانم سر موقع به کلاس دیگرم برسم.
راستی یادم رفت بگویم؛ از مغازه کنار آموزشگاه پنج شش تا کارتون بزرگ گرفتیم و در ماشین گذاشتیم.
این روزها اشیای اضافی خانه بدجوری به چشمم آمدهاند و با توجه به اینکه دیر یا زود بحث اسباب کشی هم مطرح خواهد شد، تصمیم گرفتم سر و روی خانه را با برچیدن وسایل اضافی منظم تر کنم و برای آن روزهای سخت اسباب کشی هم آماده شوم.
عصر با تمام خستگی مجبور بودم که لباس کمی همانی طور بپوشم و به مراسم بازنشستگی همکارم بروم.
واقعا برایم سخت بود. دلم نمیخواست بروم. میخواستم بخوابم، کتاب بخوانم و محتوای پیجم را آماده کنم. اما باید میرفتم. بنابر دلایلی!
حتی حوصله آرایش کردن و درست کردن موهایم را هم نداشتم. کاملا ساده و شلخته آماده شدم و به سمت مهمانی روانه شدم.
کلی همکار و آشنای قدیم و جدید آنجا بودند. کمی گپ و گفت و بعد طولانی شدن زمان مراسم در نظر من.
فکر کنم از عوارض پیری باشد که دیگر در میان جمع احساس راحتی و آسایش ندارم.
به هر حال ساعتی درنگ گردم و منتظر بودم کسی هم مثل من حوصله اش سر رفته باشد که باهم مجلس را ترک کنیم اما کسی نبود.
بالاخره به هر زور و سختی بود مجلس را به قصد خانه ترک کردم. باید رزناز را به بازار میبردم تا هرآنچه را که نیاز دارد بخرد و دو ساعت هم به این صورت سپری شد.
شب هم باید جایی میرفتیم تا جمع خانوادگی باهم باشیم اما در این بین پیامی گلایه وار از طرف یکی از مشتریها آمد و من را تا همین الان پکر و ناراحت کرد.
باز سعی کردم صبور باشم…