در کلاس آموزه نویسی استاد توصیه کردند که خاطراتمان را با تمام ادراکاتی که توسط حواسپنجگانه داریم بیامیزیم و نوشتههایی بهتر و زیباتر برای حساب بانکی خاطراتمان آماده کنیم.
اصل موضوع از این قرار بود که گفتند؛ افرادی شادتر و خوشبختتر هستند که خاطرات بیشتری از گذشته داشته باشند و برای ایجاد چنین حس خوبی؛ ما را به نوشتن خاطرات روزانه تشویق کردند. البته ن ه یک نوشتهی معمولی و ساده و گزارش وار.
بلکه نوشته ای که در آن تمام حواس پنجگانه خود را به کار گرفته ایم و دریافت آنها را نیز در نوشته بیان کرده ایم.
میخواهم راجع به این لحظه من هم چنین تمرینی را انجام دهم شاید روزی با خواندن این نوشته بیشتر در حال و هوای این روز قرار بگیرم.
از همین لحظه شروع میکنم:
رزناز در اتاقش را باز کرد. فاصله میان در و پارکت در قسمت انهایی کم است و در اثر سایش در به کف اتاق صدایی به گوش میرسد. خود را به دیوار دستشویی کنار اتاقش تکیه داد و گفت: “آنا چقدر با کامپیوتر کار داری؟ من میخواهم علوم بخوانم!” میخواستم عصبانی شوم اما خودم را کنترل کردم. چرا درست وقتی که دلم هوای نوشتن پشت این میز را کرده، رزناز باید تصمیم به درس خواندن بگیرد؟
با هم توافق کردیم که تا نیم ساعت دیگر اینجا را به او تحویل بدهم و من بروم سراغ کارهای دیگر.
صدای کولر آبی که این روزها به صورت شبانهروزی در حال کار کردن است در پس زمینهی صداهای خانه به گوش میرسد. آرزو میکنم که کاش دیگر کار نکند و سکوت و آرامش در خانه برقرار شود. اما گرمای بی سابقه اجازه ی چنین آرزویی به من نمی دهد.
بوی فضولاتی که به عنوان کود ارگانیک در باغهای پشت خانه استفاده کرده اند چند روزی هست امانمان را بریده. بدجوری حال به هم زن است و هرچقدر که از آن اسپری خوشبویی که به تازگی خریده ام، برای خوشبو کردن خانه استفاده میکنم تاثیری تدارد.
سعی میکنم توجهم را از این بو برگیرم و به نوشتن بدهم. حالا نوبت غدد بزاقی دهانم هست که با دیدن آلبالوهای پخته شده و نمک زده شده ی کنار دستم بدجوری به ترشح آب بیفتند.
امروز وقتی بیدار شدم به خودم قول دادم که هیچ کاری مربوط به کسب و کار را به طور جدی انجام ندهم و خودم را با کارهای خانه داری مشغول کردم.
یکی از این کارها رسیدگی به آلبالوهایی بود که از دیروز خریده بودیم و در یخچال انتظار رسیدگی را میکشیدند.
مقداری را بر روی سبد چوبی دایره شکل قدیمی که یادگاری از مادر امیر هستند پهن کردم و زیر آفتاب سوزانی که بر تمام پشت بام پخش شده بود قرار دادم. آفتاب به قدری گرم و تیز بود که در همان دقایق اول رنگ آلبالو ها تغییر کرد.
در حین تمیز کردن اتاق بالا، مابقی آلبالوها را در قابلمه ریختم و به همراه آب گذاشتم روی شعله. تا آنها بجوشند من هم پتو و روفرشی را بردم و درحیاط تکاندم.
برگشتم و شروع کردم به جارو کردن گرد و خاکی که در طول هفته گذشته همه جا را سفید کرده بود. هر بار که جارو را بر روی فرش میکشیدم، آن قسمت از فرش درخشان تر و خوش رنگ تر بیرون می آمد.
حس کلافگی دارم از باز ماندن در و پنجره در این روزهای گرم که باعث میشوند به این راحتی همه جا را گرد و خاک بگیرد. اما چه میشود کرد؟ سعی کردم موضوع را فراموش کنم و روی اینکه خانه در حال تمیز شدن است تمرکز کنم.
که ناگهان جارو برقی صدای عجیبی داد و بوهای ناخوشایندی از آن بلند شد و من با سرعت هرچه تمام جارو برقی را خاموش کردم و ناراحت از اینکه مجبورم بروم و جاروبرقی دیگری برای به پایان رسیدن تمیزکاری بیاورم بالا داشتم سیم جارو را جمع میکردم که صدای زنگ خانه را شنیدم. چند بار پشت سرهم نواخته شد. رزناز بود و انگار در آن مدتی که جارو روشن بود و صدایش بلند بود، پشت در مانده بود. باز خوب است که جارو سوخت، وگرنه دخترم به احتمال زیاد نیم ساعت دیگر در این گرما پشت در میماند و البته به شدت عصبانی میشد.
به هر حال در همین وضعیت هم خیلی عصبانی شده بود. اوضاع یکم به هم ریخت ولی بعدش درست شد.
آلبالوها دیگر حسابی پخته شده بودند. برداشتم ریختم توی آبکش. آب خوشرنگ قرمزی توی ظرف ریخت و آلبالوهای پخته داخل آبکش ماندند.
همان آلبالوها که الان مقداری از آنها داخل یک کاسه ی شیشه ای کنار دستم هستند و دهنم را آب می اندازند. کمی نمک چاشنی این میوه های خوشمزه و خوشرنگ شده اند و چقدر خوردنشان لذت بخش است.
خانه روشن است. چندان منظم نیست اما وضعیت خانه قابل قبول است. صبح امیر تخته وایت برد کوچک را بر روی دیوار نصب کرد. باید بهانه ها را کنار بگذارم و شروع کنم به تکمیل دوره آموزشی فیزیک دهم. اینطوری اگر پیش بروم تا آخر سال هم نمیتوانم کاری جلو ببرم.
امروز را به تکمیل تمام دوره های نیمه کاره ای که داشته ام سپری خواهم کرد. پس فعلا خدا نگهدار