امروز میز کوچک چوبی،که رومیزی قلمکار اصفهان بر رویش انداختهام، را آوردم و گذاشتم در جایی که صبح برای نوشتن و مطالعه در نظر گرفتهام.
این رومیزی هم ماجرایی دارد. سال ۱۳۸۹ بود و من و امیر برای ارائهی مقالهی من مجبور به سفر به اصفهان شده بودیم.
من تازه چهار ماه بود که باردار بودم و به همین دلیل امیر تصمیم گرفت خودش هم با من بیاید تا درست در روز برگزاری کنفرانس در دانشگاه اصفهان حاضر باشیم.
در بخش بزرگی از مسیر من خواب بودم و امیر به تنهایی در جادههای خشک و کویری مسیرمان به سوی اصفهان رانندگی میکرد.
شب قبل از کنفرانس رسیدیم اصفهان و متأسفانه نمیتوانستیم مکان مناسبی برای اقامت پیدا کنیم. هزینه اقامت در هتلها و مسافرخانهها بسیار زیاد بود و یا اینکه برای اقامت مناسب نبودند.
همین طور که درمانده در کنار خیابانی داخل ماشین توقف کرده بودیم. مردی مسن با دوچرخه از کنارمان رد شد و با پشت انگشت اشارهی دست راستش بر شیشه پنجره کوبید. انگار که دقایقی در همان محل ما را تحت نظر داشته و دیده بود که ما نتوانستهایم مسافرخانه مناسبی برای اقامت پیدا کنیم. گفت که: میتواند طبقه پایین خانهاش را به ما برای یک شب اجاره دهد. با امیر صحبت کرد و قرار شد برای دیدن خانه با او همراه شویم. دوچرخهاش را در مکان مخصوص دوچرخهها پارک کرد و قفلش کرد و سوار ماشین ما شد. من مجبور شدم صندلی جلوی ماشین را در اختیار او قرار بدهم و خودم بروم عقب ماشین بنشینم.
در تمام مدتی که داشتیم از کوچه پس کوچه های اصفهان رد میشدیم من استرس داشتم که نکند این آقا بخواهد ما را به کوره راهی بکشاند و داشتههایمان را غارت کند؟
چه خیال زشت و باطلی. چون وقتی به خانه رسیدیم، تمیزترین خانهای را یافتیم که در مسافرت میتوان در آنجا اقامت کرد. با تمام تجهیزات و کاملا شیک و مرتب.
خانوادهی مرد مهربان در طبقه بالا بودند و ما در طبقه پایین اقامت کردیم و حتی ماشینمان را در حیاط خانه پارک نمودیم.
حالا که فکر میکنم اسم آن آقا هم یادم میآید. فکر کنم آقای ریاحی نامی بودند. البته اگر حافظهام درست یادآوری کرده باشد.
به هر حال آن شب توانستیم به خوبی استراحت کنیم و من تا صبح برای رائه مقالهام تمرین کنم.
صبح با آن مانتو و شلوار اداری اتو کشیده و سرمهای رنگ که به خاطر بارداری دیگر داشت برایم تنگ میشد در دانشگاه حاضر شدیم. در پذیرش بک کیف بزرگ با چند کاغذ به من دادند. کیف خالی بود ولی خیلی سنگین به نظر میرسید. در تمام آن روز من آن کیف سنگین را با خودم در دانشگاه این ور و آن ور میبردم و از سنگینی بی موردش در خیالم مینالیدم. آن روز تمام شد و من مقاله ام را ارائه کردم و همان شب هم برگشتیم.
امیر تمام شب را بیدار ماند و رانندگی کرد و من در صندلیهای پشت ماشین با خیال راحت خوابیدم.
چند ماهی همان کیف سنگین را با افتخار با خودم به مدرسه میبردم اما نمیدانشتم چرا اینقدر سنگین است.
روزی به طور اتفاقی متوجه شدم این کیف یک جیب هم دارد که اصلا معلوم نیست و وقتی بازش کردم داشتم شاخ درمیآوردم.
یک جعبه گز اعلای اصفهان و یک سفره قلمکار در این قسمت از کیف قرار داده شده بود و من در تمام این مدت داشتم اینها را با خودم حمل میکردم.
کیف از آن به بعد سبکتر شد. گز را با خوشحالی چند روزی خوردیم و رومیزی را بر روی میز پهن کردیم و به این صورت سنگینی بی دلیل یک کیف تبدیل شد به خوشحالی چند ساله من.
و حالا همان رومیزی قلم کار رنگ و رویش را از دست داده اما یادآور خاطرات آن سالها هست.
از خاطره که بگذریم داشتم راجع به امروز حرف میزدم. میز کوچک را جلوی دستم گذاشتم و دفتر کوچک با نمکی که برای نوشتن جمله های پراکنده ای که از این ور و آنور جمع میکنم، استفاده میکنم را باز کردم و شروع کردم به رونویسی از جملاتی که در چند روز گذشته از پیج های این و آن کش رفته بودم.
این عادت من است که از جملههای خوب استوری و پست دیگران اسکرین شات میگیریم. زمانی این کار را زیاد انجام میدادم و چون از این جملات رونویسی نمیکردم وقتی حافظه گوشی پر میشد و مجبور میشدم برخی چیزها را از گوشی حذف کنم، این جملات را نیز از دست میدادم.
اما با نوشتن و ثبت این جملات حالا مجموعهای از جملاتی دارم که گاهی میتوانم مرورشان کنم و این کار برایم لذت بخش است.