از دیروز سرشار از حس نوشتن بودم. گرمای طاقت فرسای تهران و بعدش هم ایستگاه راه آهن و بعد هم خستگی اجازه نداد ذهنم را بر روی کاغذهای زیبایی که گرفته بودم خالی نمایم. صبح که از قطار پیاده شدم، سرشار از حس نوشتن بودم. باید میرسیدم خانه و همه چیز را در گوشهای پرت میکردم و شروع میکردم به نوشتن. اما بیش از حد کارها را طول دادم.
دوش گرفتن و پاک کردن آلودگیهای شهر بزرگ و داغ و شلوغ(تهران) از تن، آماده کردن صبحانه و جمع کردن امیر و رزناز دور میز تا با هم باشیم و عوض یک روزی که پیششان نبودم درآید، چک کردن فروشهای روی سایت و تماس با مشتریان و ارسال فایلهای هدیه به آنها و بعد هم بالا و پایین کردن پیج اینستاگرام و … همه و همه دست در دست هم دادند که نتوانم آنطور که انتظارش را داشتم، با ولع و اشتیاق بروم سراغ دفترم.
یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که دارد دیر میشود. دارم خسته میشوم! خستگی بیهودگی داشت دست و پایم را سست میکرد. چیزی از درون من را فریب میداد که ننویسم!
اما چاره را در باز کردن لب تاب و باز کردن سایت و انتشار یک روز نوشته در اینجا یافتم.
دست کم میتوانم برخی از کلماتم را اینجا بریزم و بعد بروم اصل ماجراها را در دفترم ادامه دهم.
یادم باشد از مراسم دیروز، از همایش و شرایط برگزاریاش، از حس و حال خودم و … بنویسم.
این هم باید یادم باشد که از تهران بنویسم. از جاهایی که بعد از بیست سال دوباره داشتم در آنها قدم میزدم و از ایلیا، پسر خوش زبان و شیرین سخن توی قطار که از بدو ورود دلم را برد و در حسرت به آغوش کشیدنش ماندم چون نمیخواستم مبادا بدون اینکه خودش یا مادرش راضی باشد به او دست بزنم.
یادم باشد از خیابان انقلاب و بازار بزرگ هم بنویسم.
وقتی کمکم اشتیاق نوشتن داشت جایش را به خستگی میداد و احساس پوچی داشت وجودم را فرا میگرفت این جمله در ذهنم نقش بست که «نوشتن مقدس است، آن را به تعویق نیندازید.»
پ.ن: الان عصر جمعه هست. رزناز بیحوصله بر روی تختش دراز کشیده بود. رفتم پیشش و اصرار کردم که با هم انیمیشن کتابی که برایش از تهران خریده بودم را نگاه کنیم.
انیمیشن پسرک، موش کور، روباه و اسب را.
چقدر زیبا و دلنشین بود. حتی زیباتر از کتابی که صبح با رزناز از اول تا آخر خواندیمش.
من که لذت بردم. اما رزناز از چیزی انگار که ناراحت بود. بعد از اینکه ویدیو تمام شد. خوابید. من هم با همان تبلت که دستم بود آمدم و وسط اتاق روی فرشی که بابا بافته است دراز کشیدم. امیر خوابیده بود و نمیتوانستم فایل صوتی که امشب قرار است در کانال معلمان فیزیک بارگزاری کنم را ویرایش کنم.
تنها کاری که اشتیاق انجامش را داشتم رفتن به صفحهی محمدرضا بود.
نوشتهی آخرش را خواندم و نمیدانم چطور شد که در نهایت از نوشتههایی که در مورد دوران مدرسهاش بود سر در آوردم. همینطور از نوشتهای به نوشتهی دیگر لینک میشدم و نوشتهها را با کامنتهایی که زیرشان بود با لذت میخواندم.
چقدر از خواندن نوشتههای پیشین که مربوط به سالها ۹۱ یا پیشتر میشوند، ذوق میکنم. کامنتهایی که پس زمینه رنگی دارند را بیشتر میخوانم چون این کامنتها را خود محمدرضا پاسخ داده و در برخی از آنها بحثهای جالبی رخ داده است.
دنبال موضوع دیگری برای خواندن بودم. گفتم بروم از ستون سمت چپ سایت محمدرضا یکی از دستهبندیها را انتخاب کنم و شروع کنم به خواندن که ناگهان چشمم خورد به اسم خودم و عنوان نوشتهی امروزم.
وای چقدر شیرین بود. چقدر همیشه غبطه میخوردم به حال کسانی که اسمشان آنجا در آن ستون ذکر میشد.
چقدر ذوق کردم. و دوباره به عنوان این نوشته ایمان آوردم. نوشتن مقدسترین کاری هست که تا به حال در طول زندگی نزدیک به چهل سالم انجام دادهام.
و همین شد که این پ.ن شکل گرفت. برای ثبت حس ذوق فراوان که در آن لحظه در وجودم فوران کرد.