آشپزخانه قلب خانه‌ی من است

من اگر معمار بودم آشپزخانه را به عنوان مهمترین بخش خانه طراحی می‌کردم. الان که مجبور شدم برای نظارت بر غذای روی آتش، لب تاب را بیاورم و در آشپزخانه این متن را بنویسم، این موضوع به ذهنم رسید.

امروز کمی اهمال‌کاری کردم. در برخاستن و انجام دادن کارهای اصلی. ابتدای صبح خود را با شبه کارهای مثبت سرگرم کردم.

کمی کتاب خواندم. صفحاتی از فصل اول کتاب «ذهن کامل نو» را. در مورد مغز چپ و راست حرف میزد و اینکه دنیا به افرادی با مغز راست بیشتر نیاز دارد.

هنوز نتوانسته‌ام با این کتاب دوست شوم. اگر ارتباط عمیقی شکل گرفت حتمن می‌آیم و اینجا راجع به آن صحبت میکنم.

کمی رو نویسی کردم. از اسکرین شاتهای توی گوشی. در یک دفتر کوچک با مزه.

عموما وقتی از نوشته‌های کسی در پست‌ها و استوری‌ها خوشم می‌آید. از آنها عکس میگیرم و بعد سر فرصت میشینم و آنها را در دفترم رونویسی میکنم. و بعد تصاویر را از گوشی حذف میکنم. این روشی هست که برای استفاده‌ی بهینه از اینستاگرام ابداع کرده‌ام. باعث میشود مطالب عمیق را به صورت سطحی رد نکنم و دست کم از جملات افرادی که تفکرات و ایده‌هایشان برایم مهم هستند، چیزی یاد بگیرم و ایده‌ای کسب کنم.

امروز در میان این رونویسی‌ها به عصر جمعه‌های دوران کودکی اشاره شده بود که باعث شد برگردم به ۳۰ سال پیش. به جمعه‌هایی که کارتون فوتبالیست ها از تلویزیون پخش میشد.

به سکوت کوچه‌ها،  حیاط خانه‌ها و خالی شدنشان از کودکانی که صدای تیتراژ آغازین فوتبالیست ها را می‌شنیدند.

برگشتم به آن جمعه‌هایی که همراه ننه(مادر بزرگم) برای رفتن به نماز جمعه چادر سر میکردیم و همراه او با قدمهای آهسته به سمت مصلی قدم بر میداشتیم.

همراهی با مادربزرگ برای نماز و رفتن به مسجد با تشویق‌ های او و جوایز جورواجوری که او برایمان تدارک می‌دید در آن روزگار اتفاق شیرینی برایمان بود. حتمن برای او هم شیرین بود که دارد نوه‌های با ایمان و با تقوایی پرورش میدهد. خبر نداشت که کمی که بزرگتر شویم همه‌ی آن آموزشها دود می‌شوند و میروند.

هرچند که در مسجد حوصله‌مان سر میرفت و از آیین هایی که آنجا باید انجام میشد خوشمان نمی‌آمد. اما ننه را دوست داشتیم و اطاعت از او را وظیفه‌ی خود میدانستیم.

فعل جمع به کار میبرم چون من و اکرم خواهرم در تمام این ماجراها کنار هم بودیم.

موقع برگشت بازهم آهسته قدم بر میداشتیم. اینبار دیگر خسته بودیم. دوست داشتیم سریعتر به خانه برسیم و تلویزیون تماشا کنیم.

مامان روزهای جمعه را به روزهای بی‌نظیری تبدیل می‌کرد. خانه را جارو میکرد و تا ما برگردیم ماکارونی‌های رشته‌ای را در قابلمه‌ی قرمز رنگ دم میکرد.

سفره پهن میشد و تلویزیون زرد را که تصاویر رنگی پخش میکرد روشن میکرد و به همراه بابا منتظر ما می‌ماند. ترکیب ماکارونی خوش آب و رنگ و خانه‌‌ی تمیز و برنامه‌ی کودکی که آن موقع از تلویزیون پخش میشد، ترکیب اعجاز آوری می‌ساختند و جمعه‌ها را لذت بخش می‌کردند.

خاطرات دیگری هم با وضوح تمام جلوی چشمانم رژه رفتند و در زمان سفر کردم و آن تجربیات را دوباره مزه مزه کردم.

یک آن به خودم آمدم و دیدم که دارم بیش از حد مجاز خودم را با این کار مشغول میکنم. زود پاشدم و سه‌پایه‌ی دوربین را وسط اتاق کاشتم و دوربین را رویش سوار کردم. اما دیدم که باتری دوربین جان ندارد و باید آن را شارژ کنم. و این یعنی تاخیر چند ساعتی در کارم.

در این میان سعی کردم کارهای مربوط به خانه مثل تمیز کردن میز صبحانه و شستن ظرفها و … را انجام دهم و درست بعد از اتمام این کارها تازه یادم افتاد که پست امروز را منتظر نکرده‌ام. همین که نشستم پای میز تا بنویسم. دیدم که وقت ناهار است و من هنوز چیزی آماده نکرده‌ام.

همین بود که لب تاب را آوردم و گذاشتم روی میز تا هم غذا را آماده کنم و هم بتوانم بنویسم.

نوشتن اینجا برایم جالب و لذت بخش بود. شاید بازهم ادامه دهم. آشپزخانه قلب خانه است و حالا علاوه بر جایی برای جمع شدن ما کنار هم، محلی برای نوشتن من هم شده است.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط