برنامه ریزی و حرف در مورد آن همیشه مورد توجه انسان بوده است.آیا لازم هست همه برنامه داشته باشند؟
در کرهی زمین حدود نه میلیون گونه وجود دارد و انسان فقط یکی از این میلیون گونه محسوب میشود.
و نکتهی جالبی که وجود دارد بیبرنامه بودن انسان در بین این نه میلیون گونه هست. یعنی تمام گونههای دیگر از قبل برای انجام کارهای خاصی برنامه ریزی شدهاند اما انسان کاملاً بدون برنامه به دنیا میآید و مجبور است برای زنده ماندن و برنامهریزی برای زندگی, چیزهایی را از بدو تولد بیاموزد.
شما نوزاد یک آهو را تصور کنید که چند ثانیه بعد از تولد میتواند روی پاهای خود بایستد و از همان ابتدا میداند چطور راه برود. اما نوزاد انسان چه؟
نوزاد انسان وقتی به دنیا میآید تقریباً میتوان گفت ازلحاظ برنامه صفر است و حتی راه رفتن خودش را هم نمیتواند بهتنهایی یاد بگیرد.
پس کل زندگی انسان وابسته به برنامهای است که باید برای او طرحریزی شود. میتوان گفت کل زندگی انسان بر اساس برنامه است. و تفاوت انسانها در کیفیت برنامهریزی آنها هست.
زندگی بر اساس دو برنامه جریان مییابد:
- عادت ها
- فرمان ها
عادت ها
عادتها برنامه هایی هستند که دیگر نیاز بهفرمان ندارند و بهخودیخود و با صرف کمترین انرژی انجام میشوند. با برنامه ریزی باید این عادت ها را کنترل کنیم.
اما بخش فرمانهای مغز ما خالی است و هر چیزی در داخل آن بگذاریم همان را انجام میدهد.
و ما درست مثل تربیت جسم خودمان باید مغزمان را هم تربیت کنیم.
اما چطوری باید مغز را تربیت کنیم؟
اینکه چطور بنویسیم یا یادداشت برداریم و حتی یک حرکت کوچک مثل بالابردن دست در ذهن ما برنامه ریزی نشده است و ما همهی اینها را باید به مغز خود یاد بدهیم.
در مقولهی برنامهریزی ما با مفهوم مشابه baby steps روبرو هستیم و در ک این موضوع بسیار مهم هست.
همهی ما وقتی قرار بود راه رفتن یاد بگیریم یکهو پا نشدیم روی دوتا پای خودمان راه بریم بلکه کمکم و مرحلهبهمرحله جلو رفتیم در ابتدای راه بارها افتادیم و نتوانستیم تعادل خودمان را حفظ کنیم. کمکم تونستیم روی پاهای خود بایستیم و قدم اول را برداریم و این چقدر برای پدر و مادر و دوستداران ما شیرین و هیجان برانگیز بود. چون قدم اول بسیار مهم و حیاتی هست.
در همین مرحله وقتی دو سه قدم جلوتر رفتیم افتادیم و نتوانستیم بیشتر جلو رویم.
اما آیا تابهحال انسان به این فکر کرده که کاش قرصی میبود که با مصرف اون یکهو کودک انسان شروع به راه رفتن کند؟
پاسخ منفی هست. چون با توجه به شناختی که از مغز پیدا کردهایم اکنون میدانیم که باید به مغز فرصت یادگیری داد. با افتادن و بلند شدن مکرر کودک، مغز یاد میگیرد که چگونه با استخوانها و ماهیچهها کار کند تا کودک بتواند در نهایت راه رفتن را بیاموزد.
مثال Baby Steps نکات مهمی به ما میآموزد.
مهمترین نکته اینکه مغز ما تقریباً برای همهچیز خالی هست. چگونه زندگی کردن را ما باید به مغز خود به آموزیم و این یاد دادن به مغز زمان میخواهد. ما باید بامغز خود صحبت کنیم و صحبت کردن با مغز خود یک هنر است.
چون برای برنامه دادن به مغز، باید به او یاد بدهیم که چطور کاری را انجام دهد. از همان روز اول قرار نیست مغز چگونگی انجام کار را یاد بگیرد، باید صبور باشیم و باحوصله نحوهی انجام آن کار را به مغز به آموزیم.
یادگیری زمان میخواهد.
یکی از مشکلات اصلی ما در پایبند نبودن به برنامه ریزی توقع بی جا نسبت به زمان این فرایند است.
دانش آموزان وسط سال تحصیلی میآیند و میخواهند که روشی به آنها یاد دهیم که درصد بالایی در فیزیک کسب کنند.
وقتی به آنها گفته میشود که خب در روز حداقل باید ۲ ساعت فیزیک بخوانید، تعداد مشخصی تست بزنید و مغز خود را بهشدت درگیر یادگیری فیزیک کنید، میپرسند یعنی راه سادهتری برای یادگیری نیست؟ نمیشود راه کوتاهتری معرفی کنید که هرچه زودتر برسیم به نتیجهی عالی؟
وقتی من به دلیل این سؤالات فکر میکنم به یک نتیجه میرسم. همهی ما عادت کردیم به این شورت کاتها و مسیرهای کوتاه و میانبر بهجای اینکه برای حل مسئله وقت بگذاریم.
اما باید بدانیم برای رسیدن به موفقیت هیچ راه میانبری وجود ندارد.
اجازه بدهید با مثال اسبسواری موضوع رو روشنتر کنم.
اگر قصد یادگیری سوارکاری داشته باشید و بار اول به سراغ اسب بروید. اسب متوجه میشود که شما چقدر ناشی هستید و یا شاید از شما خوشش نیاید، پس انتظار نداشته باشید برای بار اول که سوار اسب شدید سواری خوبی به شما بدهد. گاهی باید ماهها وقت بگذارید و سراغ اسب بروید تا با شما آشنا شود و کنار بیاید.
در این صورت اگر خواستید سواری خوبی داشته باشید اسب هم به شما کمک میکند.
مغز ما هم از چنین سیستمی تبعیت میکند و برای اینکه یک کار را بهطور برنامهریزیشده و دقیق انجام بدهد باید مدتی با آن تمرین کنیم و روش انجام کار رو به او یاد بدهیم
به این فکر کنید که تا الان چند بار برنامهریزی کردید و نتوانستید به برنامهی خودتان متعهد باشید؟
چند بار به خودتان قول دادید که صبح زود بیدار شوید ولی این کار رو انجام ندادید؟
مگر شما نبودید که برنامه ریخته بودید؟
پس چطور شد که خود شما زیر عملی کردن برنامه زدید؟
تا الان باید متوجه شده باشید که دوتا “من” در درون ما وجود دارد، “من” اول فکر میکند که چهکاری خوب است و شما باید آن را انجام دهید و “من” دوم همان اسب هست که کار اصلی را باید انجام دهد.
هرچقدر رابطهی بین این “من” ها بیشتر و بهتر شود برنامه ریزی سادهتر خواهد بود.
تا حالا چقدر این دو تا “من” درون خودتان رو شناختید؟ کدام یک از آنها در درون شما قویتر رفتار میکند؟
برای اینکه راحتتر به این سؤال جواب بدید فکر کنید که مثلاً تا الان چند بار به خودتان گفتید که من از فردا روزی مقدار مشخصی کتاب میخونم و خوندید؟
یا چند بار گفتید که من روزی پنج دقیقه ورزش میکنم و این کار رو انجام دادید؟
شناخت این من ها بسیار خوب هست. یکی از من ها میداند خوب و بد چی هست و دیگری انجام میدهد.
ایجاد ارتباط مؤثر بین این “من” ها کار سادهای نیست.
“من” دوم وقتی قرار هست کاری را انجام دهد استرسی در ذهن انسان ایجاد میکند که به آن استرس آغاز یا استرس تغییر گفته میشود.
مثل زمانی که میخواهیم از دایرهی آسایش خود بیرون بیاییم، در این صورت فشارخون و دمای بدن بالا میرود و مغز فعالتر میشود و دچار حس نگرانی میشود.
در مورد افرادی که مغز خودشان رو کنترل میکنند این حس نگرانی باعث موفقیت میشود و برای بقیه که توانایی کنترل ذهن و مغز خود را ندارند این نگرانی باعث نابودی میشود.
پس یادمان باشد که شروع برنامهریزی همیشه با درد و استرس همراه است. که ما بهش میگیم استرس بزرگ شدن. و برای بزرگ شدن ما نیاز شدیدی به پارامتر کنترل داریم.. کنترل بالاترین موردی است که انسان میتونه بهش به رسه و در برنامهریزی بسیار مهم هست.
ما باید خودمون رو کنترل کنیم که تصمیم های خود را انجام دهیم.
مثلا”من” اول تصمیم به کتاب خواندن می گیرد . “من” دوم باید کتاب را بردارد و کنترل کند که در حین مطالعه دچار حواس پرتی نشود و به کارهای دیگری نپردازد.
این میزان ازکنترل قابل دستیابی است ولی در طول زمان میتواند ارتقا بیابد پس باید صبور باشیم و به کار آموزش مغز خود ادامه دهیم.
هر موقع که توانستیم به این من دوم فرمان بدیم و حواسمون باشه که یواش یواش داره به فرمان ما عمل میکند و قدم به قدم با اون جلو بریم، میتوان گفت به جایی رسیدیم که میتونیم برنامه ریزی کنیم.
همه ی آدم ها برای زندگی نیاز به برنامه ریزی دارند ولی فرق آدم ها در این هست که هرکدام در طول روز چه کارهایی انجام میدهند و چقدر طول میکشد تا آن کار را انجام دهند.
چه بخواهیم و چه نخواهیم در طول عمر خود درگیر برنامه های بیرونی مختلفی هستیم و فقط با برنامه ریزی خودمون میتونیم از پس این برنامه های بیرونی بر بیاییم.
برای همه ی افراد برنامه داشتن، به شرط آنکه به این کار عادت کنند، کار ساده ای هست. اما خود همین عادت کردن هست که طول میکشد و نیاز به زمان دارد.
برنامه داشتن خیلی ساده و آرامش بخش هست چون با برنامه ریز همه ی کارها دقیق و حساب شده جلو میروند ولی بدون برنامه بودن سخت و رنج آور هست.
اما برای رسیدن از حالت رنج به آرامش در میانه ی راه باید متحمل “استرس بزرگ شدن” شویم .
سه مرحلهی مهم برای برنامه مند بودن
در انتها میتوان گفت برای تبدیل شدن به یک انسان برنامه مند باید در هرکدام از این سه مرحله توانایی لازم را کسب کنید:
- برنامه ریزی برای انجام کارها: یعنی لیست کارها رو بدونیم و اون ها رو انجام بدیم این مرحله شامل ایجاد لیست کارها و چکلیستها هست
- برنامه ریزی برای ایجاد عادتها: ازآنجاکه میتوان گفت ما همان عادتهایمان هستیم پس در این مرحله سعی میکنیم بهنوعی برنامهریزی کنیم که کارهای خوب و مهم تبدیل به عادتهای ما شوند و مغز ما بدون صرف انرژی زیاد به انجام آنها عادت کند.
- برنامه ریزی برای رسیدن به هدف: در این مرحله هدفی تعیین میکنیم و برای رسیدن به اون هدف تلاش میکنیم. مثلاً هدف شما میتواند کسب رتبهی برتر در کنکور باشد، اینجا دیگر نمیتوان مثل مورد اول هدف را در لیست کارها قرارداد و بعد تیک زد و تمام! این مرحله بزرگ شدن و رشد میخواهد. اما برای انجام این مدل حتماً باید مراحل اول و دوم را به خوبی انجام داد.