این روزهای اول مهر

اگر تاریخ نوشته‌ها را چک کنید می‌بینید که چند روزی هست دست و دلم به نوشتن در وبلاگ نرفته است. البته بسیار دلتنگ اینجا و نوشتن در این خانه بودم اما امان از مهر و بی‌مهری هایش.

از همان روز که قدم در مدرسه گذاشتم به طرز غیرقابل باوری کارها بیشتر و بیشتر شده‌اند. زمانهای طلایی اول صبح را از دست داده‌ام و هنوز نتوانسته‌ام به شرایط جدید عادت کنم.

خیلی زود، در همان دو روز اول مهر برای صبح‌های خلوت تابستان دلم تنگ شد.

امسال کلی فرزند زیبای جدید هم به جمع فرزندانم اضافه شده‌اند. دو کلاس دهم در دبیرستان چمران و سه کلاس یازدهم در مدرسه‌ای دیگر.

تقریبا با تمام جدیت آموزش در آموزشگاه را رد می‌کنم به جز دو مورد که از دانش‌آموزان عزیز قبلی‌ام بوده‌اند و نتوانسته‌ام ردشان کنم.

بودن در خانه در روزهای پاییزی و از آن مهمتر احساس آزادی را بیشتر می‌پسندم. شاید این هم از عواقب نزدیک شدن به چهل‌سالگی است.

ساعات تدریس در مدرسه تند و سریع سپری می‌شوند و مجال و فرصتی برای کارهای بیشتر سر کلاس نیست.

 

پاییز با جدیت تمام دارد خودش را به رخ می‌کشد. هوا بسیار مطبوع و دوستداشتنی هست و تمام سلولهای تنم از حضور پاییز به شعف آمده‌اند.

هر روز با ایده‌ای برای نوشتن از خواب بیدار می‌شوم اما نوشته‌ها را اگر فرصتی پیش بیاید در دفترم ثبت می‌کنم و آخر شب تا بیایم و خلوتی پیدا کنم و به وبلاگ سر بزنم خواب مرا وسوسه می‌کند و سخت در آغوشم می‌کشد و وقتی که چشم باز می‌کنم دیگر صبح شده‌است و وقت رفتن به مدرسه فرا رسیده‌است.

گاهی آرزو میکنم کاش به جای فیزیک با تمام فرمولهای عجیب و غریبش، معلم ادبیات بودم و از شعرها و نثرهای زیبا برای دانش‌آموزان سخن می‌گفتم. چقدر کلاسها زیباتر و شیرین‌تر می‌شدند.

اما چه کنم که باید فیزیک را نرم نرمک در ذهن بچه ها بسازم. شاید باید فیزیک را شاعرانه و عاشقانه به آنها بیاموزم تا دوستش داشته باشند و تنها امیدشان برای آمدن به مدرسه کلاتسهای فیزیک باشد.

دیروز که داشتم دنبال متنی برای صفحه اول جزوه کلاسهای یازدهم می‌گشتم به یاد نامه‌هایی افتادم که محمدرضا شعبانعلی برای رها نوشته است. جستجو کردم و به متن بسیار زیبایی رسیدم. متنی که بسیار مناسب بود برای ابتدای جزوه. حرفهایی که می‌خواهم سر کلاس برای بچه‌ها بخوانم و چقدر تمام این جملات را دوست دارم. شما هم بخوانید و لذت ببرید:

 

رهای عزیزم.

می‌ترسم.

از آرزوهای تو می‌ترسم.

می‌ترسم از اینکه دیگران، نقشه‌ رویاهای طلایی زندگی تو را ترسیم کنند.

می‌ترسم از اینکه آرزوها و هدفهایت، تنها برای بستن دهان دیگران باشد.

می‌ترسم که برای دیگران زندگی کنی و به امید دیگران.

می‌ترسم از اینکه بازندگان، تو را به داشتن سهمی کم از ساختن داستان زندگیت،‌ قانع کنند.

می‌ترسم از اینکه برندگان، تو را به مالکیت مطلق داستان زندگیت، مغرور کنند.

می‌ترسم از اینکه مردمان، داستان زندگیت را، برنده یا بازنده، ابزار طعن و تمسخر کنند.

می‌ترسم که قدرتت را فراموش کنی.

می‌ترسم که فراموش کنی موفقیت تو به تو بستگی دارد.

شادی تو به تو بستگی دارد.

هچیکس جز تو به تو چیزی نخواهد آموخت.

هیچکس به جای تو برای تو فکر نخواهد کرد.

هیچکس احساسات تو رو مانند تو درک نخواهد کرد.

هیچکس جز تو مالک مغز تو نخواهد بود.

هیچکس به جای تو نخواهد دید.

هیچکس به جای تو نخواهد شنید.

می‌ترسم از اینکه فراموش کنی، شخصیت تو، مهم‌ترین ساخته‌ی دست توست

و تو انتخاب کرده‌ای که در ساختنش، کدامیک از مصالح اطرافت را به کار گیری، و کدامیک را به کناری بگذاری.

می‌ترسم که فراموش کنی که اگر سقوط کردی، به پای خود سقوط کرده‌ای

و اگر برخیزی، به دست خود برخواهی خاست.

می‌ترسم.

می‌ترسم از اینکه امیدت، صدای تشویق دیگران باشد

و ناامیدیت، تلخی نیشخند‌هایشان

رهای عزیزم.

من می‌ترسم.

می‌ترسم که به عنوان یادگاری حضورت در این جهان،

 به خراشیدن درختی،

یا نوشتن دیواری قانع باشی.

یا به داشتن فرزندی که او نیز، یادگاری خود را فرزند دیگری طلب کند.

در دنیای قدیم

برای زندگان صلیب می‌ساختند و برای مردگان تندیس

امروز دنیا شلوغ‌تر از گذشته است و کسی برایت تندیسی نخواهد ساخت.

اما تو خود، یک عمر برای تراشیدن تندیس خود وقت داری

تا از کردارت برای خود تندیسی جاودان بسازی

که مردم، خود را به کندن چیزی بیشتر از گور، متعهد نمی‌دانند.

می‌ترسم از اینکه دغدغه‌ات در ساختن تندیس زندگیت، تحسین دیگران باشد.

چه آنکه بسیار تندیس‌های ارزشمند تاریخ بشر، که در تمام دوران تراشیده شدن، تکفیر شده‌اند.

رهای عزیزم.

می ترسم.

میترسم که ذکر برای تو ورد شود

و دعا ابزاری برای جبران تنبلی

می‌ترسم که فراموش کنی گاه رنگ مادیت، در مناجات معنوی یک مومن بیشتر از طعم معنوی است

همچنانکه گاه طعم معنویت، در تلاش یک کارگر،‌ بیشتر از رنگ مادی است.

می‌ترسم از اینکه محکمه‌ی بزرگ الهی را

دادگاهی ببینی برای همه کارهای بد کوچکی که کرده‌ای

نه دادگاهی برای همه کارهای خوب و بزرگی که نکرده‌ای.

می‌ترسم که دغدغه‌ی جزئیات و تقوای صغیره، برای تو آرامش بخش و هموار کننده‌ی راه برای گناهان کبیره باشد.

می‌ترسم از قیام قیامت

می ترسم از اینکه چنان پوچ و بی‌تاثیر در این دنیای بزرگ خداوند زندگی کنی،

که روز قیامت، تو را لایق قیام هم نبینند.

حتی برای اعزام به جهنم.

 

به اشتراک بگذارید

4 پاسخ

  1. «می ترسم از اینکه چنان پوچ و بی‌تاثیر در این دنیای بزرگ خداوند زندگی کنی، که روز قیامت، تو را لایق قیام هم نبینند»

    عالی بود این تیکه.
    سلام :))
    از سرچ گوگل اومدم اینجا.
    چه جالب. تقریبا همکار هستیم. منم دارم کسب و کار شخصیم رو راه‌اندازی میکنم. با خودم میگم بجای اینکه من نهایتش برای ۳۰۰نفر تاثیرگذار باشم، میتونم برای هزاران هزار نفر مفید باشم.
    واقعا خیلی خوشحالم که توی این مسیر هستم. واقعا راست میگن که خدا بعضیا رو معلم آفریده…
    خیلی خوشحال شدم از اینکه کسب و کارهای دیگه هم دارید و بالاخره گسترششون هم می‌دید. فقط. جسارت نباشه ها. ولی به نظرم سعی کنید تمرکزتون فقط روی یک کسب و کار باشه…
    خیلی خوشحال شدم از اینکه آشنا شدم باهاتون. فعلا یاعلی.

    1. سلام امین عزیز. چه خوب که گوگل شما رو به اینجا کشونده. کسب و کارهای من فعلا متمرکز هستند روی آموزش فیزیک
      امیدوارم که شما هم کسب و کار موفقی داشته باشید.

  2. می ترسم از اینکه چنان پوچ و بی‌تاثیر در این دنیای بزرگ خداوند زندگی کنی، که روز قیامت، تو را لایق قیام هم نبینند.

    خیلی عالی بود این تیکه. خوشحالم از اینکه باهم همکار هستیم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط