نگاهی شخصی به کتاب سمفونی مردگان

چند سال پیش، در یکی از کلاس‌هایم در مدرسه‌ی فرزانگان بناب، در میان دانش‌آموزانی که تفکر و تعقل در میانشان وزنی سنگین داشت، کتابی در دستان یکی از دوستان نازنینم دیدم: سمفونی مردگان.

دیدن کتاب در دستان دانش‌آموزانم همیشه برایم خوشایند است. برخلاف انتظار برخی والدین و مسئولان مدرسه که ترجیح می‌دهند دانش‌آموزانشان فقط به مطالعه‌ی دروس بپردازند، من دوست دارم آن‌ها در کنار فیزیک و ریاضی، خود را در میان داستان‌ها و کتاب‌ها نیز بیابند؛ زندگی‌های بی‌شمار و دست‌نیافتنی را تجربه کنند.

نازنین، وقتی کتاب را تمام کرد، آن را به من امانت داد و گفت: «باید بخوانی‌اش.»

با خودم فکر کردم که چطور دختری نوجوان توانسته با داستانی چنین تاریک ارتباط بگیرد. نمی‌دانم. کتاب را که به خانه آوردم، شروع به خواندن کردم. فصل اول برایم تاریک و جانکاه بود. جملاتش سنگین و هضم‌ناپذیر به نظر می‌رسیدند. بوی کهنگی، مرگ استعدادها، زندگی سنتی، و صحنه‌هایی که خاطرات کودکی را در ذهنم زنده می‌کردند، همه و همه در نوشته‌های نویسنده موج می‌زدند.

نمی‌دانم تا کجای کتاب را خواندم و چرا دیگر ادامه ندادم. شاید خستگی ناشی از کار و فشار روزمره، شاید هم چیزی عمیق‌تر مرا از خواندن بازداشت. بعد، کرونا آمد. دیگر مدرسه نرفتیم. خیلی‌ها را از دست دادیم. خانه را عوض کردیم. نازنین را ندیدم، اما کتابش همچنان در میان کتاب‌هایم باقی ماند.

همیشه از اینکه آن را ناتمام رها کرده بودم، عذاب وجدان داشتم. اما یک دیوار ذهنی نمی‌گذاشت سراغش بروم و کار نیمه‌تمام را تمام کنم.

چند روز پیش، به بهانه‌ی اینکه میم عزیزم هم دارد این کتاب را می‌خواند، دوباره از اول شروع کردم. این بار اما، از همان ابتدا با جملات کتاب ارتباط گرفتم. دیگر تاریکی‌اش مرا پس نمی‌زد. از توصیفات نویسنده لذت می‌بردم و در نبوغ او غرق می‌شدم.

احساس می‌کردم دستی نامرئی مرا به اردبیل سرد و برفی می‌کشد. در کوچه‌های پوشیده از برف قدم می‌زدم. در موومان اول، قدم‌به‌قدم با اورهان به دنبال آیدین می‌گشتم. صدای «برف، برف» کلاغ‌ها را می‌شنیدم. می‌دیدم که کتاب‌های آیدین در حیاط به خاکستر تبدیل می‌شوند و دلم خون می‌شد.

این بار چه چیزی مرا در پای سمفونی مردگان نگه داشت؟

علاوه بر انگیزه‌ی همراهی خیالی با میم، شاید آشنایی با نوشتن و تلاش‌هایی که اخیراً برای خلق متن‌های ساده داشتم، باعث شده بود از ظرافت‌های نویسندگی لذت ببرم.

درست است که حتی در ابتدای مسیر نوشتن هم نیستم، اما همین تلاش‌ها نگاهم را تغییر داده‌اند. حالا با دقت بیشتری به متن‌ها نگاه می‌کنم، و داستان‌ها بیش از پیش مرا شگفت‌زده می‌کنند.

اینکه تمام شخصیت‌های یک داستان مخلوق ذهن نویسنده‌اند، اینکه نویسنده به‌تنهایی ظاهر، رفتار، و تفکراتشان را شکل داده است، مرا به حیرت وا می‌دارد.

نمادها و مفاهیم نهفته در دل داستان نیز جذاب‌اند. همه‌ی آن‌ها را نمی‌توانم به‌تنهایی کشف کنم. پس جستجو می‌کنم، به دنبال تحلیل‌های دیگران می‌روم، و لذت خواندن را با آگاهی بیشتری تجربه می‌کنم.

در جستجوهایم فهمیدم که هر المان در این کتاب، معنایی پنهان دارد:

مانند سوج، شورابی و قهوه‌خانه…

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط