سفری در خواب با کتاب سفر در خواب

می‌دانستم امروز در مدرسه از آن برنامه‌های مسخره برگزار خواهد شد. اجبار و حکومت ایدئولوژی این روزها در مدرسه بیداد می‌کند. آموزش کم‌رنگ موجود هم جایش را به سیاهی داده است.

با علم بر این که ساعاتی از کلاسهایم را از دست خواهم داد، درست وقتی داشتم از در خارج می‌شدم؛ برگشتم و کتاب «سفر در خواب» شاهرخ مسکوب را در کیفم گذاشتم و راه افتادم.

ساعت ده و نیم بود که مراسم آغاز شد و کلاسم را از دستم گرفتند، و من را در میان دوراهی گذاشتند. اما کتاب من را نجات داد.

به گوشه‌ای خزیدم و کتاب را بغل کردم. صداهای مزاحم نمیگذاشتند در کتاب غرق شوم. به حیاط پشتی مدرسه پناه بردم. هوا سرد بود به آرامی به ماشینم که آن نزدیکی پارک کرده بودم پناه بردم و قطعه ای از شوپن را از کانال موزیکم پخش کردم و غرق شدم در کوچه‌ها و خاطرات اصفهان و شاهذخ و آقا مهدی.

در خواب و بیداری در خواب مسکوب سفر می‌کردم. تردیدی ندارم که نه در مدرسه بلکه در میان اصفهان داشتم قدم می‌زدم.

اما رشته افکارم با ضربات شدیدی که خانم ناظم بر شیشه‌ی پنجره زد، پاره شد.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط