نوشتن تنها کار مهمی که به اختیار خود انجام میدهیم
دوست عزیزی در پیام ناشناس پیام دادهاند که چرا در کانال تلگرامی نقطهی آبی کمرنگ، بیشتر پستهایم در ستایش نوشتن است؟ به بخش معرفی کانال نگاهی انداختم و تعجب کردم که چرا ایشان نگاهی دقیقتر به این قسمت نینداختهاند. هدف من از راهاندازی این کانال علاوه بر اجبار خودم برای انتشار یک یادداشت کوتاه روزانه ، ترغیب دانشآموزانم و دوستانم و به خصوص دخترم، به نوشتن است. من تمام دردهایم را با نوشتن التیام بخشیدهام و اگر حالا زندهام، قادر به فکر کردن هستم و میتوانم خودم را بشناسم، همه را مدیون نوشتن هستم. نوشتن روزی برای من کاری بس دشوار بود. جدیاش نمیگرفتم. و چه روزها و لحظههایی را به خاطر همین موضوع از دست دادهام. از بابت تمام آن بیتوجهیها نادم و پشیمان هستم و دوست دارم در بخش دوم زندگیام بعد از چهل سالگی (که نمیدانم چند سال به طول خواهد انجامید)، بیشتر بخوانم، بیشتر فکر کنم
نگاهی شخصی به کتاب سمفونی مردگان
چند سال پیش، در یکی از کلاسهایم در مدرسهی فرزانگان بناب، در میان دانشآموزانی که تفکر و تعقل در میانشان وزنی سنگین داشت، کتابی در دستان یکی از دوستان نازنینم دیدم: سمفونی مردگان. دیدن کتاب در دستان دانشآموزانم همیشه برایم خوشایند است. برخلاف انتظار برخی والدین و مسئولان مدرسه که ترجیح میدهند دانشآموزانشان فقط به مطالعهی دروس بپردازند، من دوست دارم آنها در کنار فیزیک و ریاضی، خود را در میان داستانها و کتابها نیز بیابند؛ زندگیهای بیشمار و دستنیافتنی را تجربه کنند. نازنین، وقتی کتاب را تمام کرد، آن را به من امانت داد و گفت: «باید بخوانیاش.» با خودم فکر کردم که چطور دختری نوجوان توانسته با داستانی چنین تاریک ارتباط بگیرد. نمیدانم. کتاب را که به خانه آوردم، شروع به خواندن کردم. فصل اول برایم تاریک و جانکاه بود. جملاتش سنگین و هضمناپذیر به نظر میرسیدند. بوی کهنگی، مرگ استعدادها، زندگی سنتی، و صحنههایی که خاطرات کودکی
در آغوش کتابها هدفی برای سال جدید
دوست داشتم اولین پست سال ۱۴۰۴ را همان روز اول فروردین منتشر کنم، اما خودتان که میدانید، روز اول سال آدم همیشه بهانههای زیادی برای کنار گذاشتن کارهای مهم دارد. سال گذشته تصمیم داشتم در ابتدای امسال متنی منتشر کنم که نوشتنش یک سال طول کشیده باشد؛ نوشتهای دربارهی موفقیتهایم، دربارهی هدفهایی که به آنها رسیدهام و خوشبختیهایی که نصیبم شدهاند. برنامههایم مشخص بود. میخواستم درآمدم را چند برابر کنم، هزار جلد کتاب بفروشم و یک کسبوکار جدید راه بیندازم. اما زندگی همیشه مطابق برنامههای ما پیش نمیرود. بسیاری از هدفهایم را نیمهکاره رها کردم و بعضی روزها تنها تلاشم این بود که دوام بیاورم. امسال هم مثل همیشه معلم بودم، اما کمحوصلهتر از قبل. برخلاف تصمیمی که داشتم، تمام روزهای هفته را در مدرسه گذراندم. نتوانستم برنامههایم را اجرا کنم و همین باعث شد که پاییز و زمستان را با احساس سرخوردگی و شکست بگذرانم. کارهایی که روزی
تمرین نوشتن با عبارتهایی از کتاب بهمن فُرسی
پرسشی سق دهانم را میخاراند، رهایم نمیکند. تقلا میکنم پاسخی برایش بیابم، چیزی که بتواند دلم را آرام کند، اما هر چه بیشتر میگردم، بیشتر در تاریکی فرو میروم. میخواهم به خودم بقبولانم که این تردید بیهوده است، که نیازی به کاویدن نیست. اما سیاههای از سوالهای بیجواب پیش چشمم صف کشیدهاند، و من میمانم و این عطش پایانناپذیر دانستن. متنی از کتاب بهمن فرسی میخوانم. در این سفر هر آنچه برایم جالب است وقند توی دلم آب میکند، برمیدارم و در گوشهای یادداشت میکنم. و عطش استفاده از رهآوردها من را برآن میدارد بریزمشان در یک متن. و حاصل میشود چنین متنی که در بالا آمدهاست. اما رهآوردهای یاد شده اینها هستند: 🌀پرسشی سق دهانم را میخاراند 🌀تقلا کردن 🌀بقبولانم 🌀سیاهه نام کتابی که سفر در آن چنین سوغاتیهایی برایم به ارمغان آورده است، منات به دنبال است که توسط نشر بیدگل به چاپ رسیده. در آخرین خرید آنلاین
میهمانی رو به پایان است
امروز به اپیزودهای قدیمیتر رواق سر زدم.اروین یالوم و روانشناسی وجودیاش. باز هم صدای فرزین رنجبر بود و دلبریهای بیشمارش. این اپیزودها البته قدیمیترند. بیان فرزین، اگرچه دلنشین است، اما به نرمی و پختگی اپیزودهای صدای سخن عشق نیست. باید هر دو را با دقت گوش داد تا تفاوت لحن و عمق بیان را دریافت؛ تفاوتی به اندازهی چهرهای که عشق را تجربه کرده است و چهرهای که هنوز خامی و ناپختگیِ بیعشقی در آن موج میزند. در میان صحبتهایش تمثیلی میآورد: «تصور کنید مهمانی باشکوهی در جریان است. عدهای با تمام وجود میرقصند، شادی را سر میکشند و از لحظههای بودن لذت میبرند. اما در گوشهای، کسانی هستند که در گذشتهی خود گیر افتادهاند—شاید به خاطر کلامی ناخوشایند که دقایقی پیش میانشان رد و بدل شده، شاید به دلیل درگیر بودن در وسواسهای ذهنیشان، یا شاید اسیر عقاید سفت و سختی هستند
واحد پولمان زمان است
ما ثروتمند به دنیا میآییم. با حسابی پر از ثانیهها، دقیقهها، و ساعتهایی که در مشتمان میرقصند. اما برخلاف سکه و اسکناس، این ثروت را نمیتوان در گاوصندوق پنهان کرد یا در جیب گذاشت. زمان، جاریست. هر لحظه که نفس میکشیم، سکهای از جیبمان میافتد، بیآنکه صدایش را بشنویم. ما در این دنیا معامله میکنیم، اما نه با طلا و نقره. ما با لحظههایمان، با روزها و شبهایمان خرید میکنیم. گاهی لبخندی از دوستی، گاهی تجربهای تازه، گاهی دانشی که مسیرمان را روشنتر میکند. اما گاهی هم اشتباه خرج میکنیم، دقیقهها را به پای افسوس میریزیم، ساعتها را درگیر نگرانیهای بیهوده میکنیم و روزها را در انتظار چیزی که شاید هرگز نیاید، از دست میدهیم. زمان، تنها ارزیست که بازگشتی ندارد. نه میشود پساندازش کرد، نه میشود قرض گرفت، نه حتی میتوان لحظهای از گذشته را بازخرید. تنها راه، این است که هوشیارانه خرجش کنیم. هر ثانیهای که
نوشتن و یافتن خود
در یکی از دورههای ناهید عبدی با چنین مضمونی در بارهی نوشتن آشنا شدم: «نوشتن، گاهی شگفتانگیز است، گاهی دردناک. سرشار از خودشیفتگی، اما در عین حال، شفابخش. رهاییبخش و عمیقاً غمافزا. گاهی الهامبخش، گاهی ملالآور، گاهی خستهکننده و در نهایت، زندگیبخش. من با نوشتن خود را زنده نگه میدارم، از نو متولد میشوم، هر روز دوباره جان به در میبرم. مینویسم تا این موقعیت باورنکردنیِ زندهبودن را کاملاً و دقیقاً درک کنم، تا آن را جشن بگیرم. مینویسم تا معنا و هدفی بیابم هرچند شاید در نهایت، هیچ معنایی در کار نباشد. من با نوشتن، دنیا را کشف میکنم. دنیای خودم را. چه چیزی مرا تحت تأثیر قرار میدهد؟ چه چیزی در خاطرم میماند؟ چه چیزی منقلبم میکند؟ چه چیزی خوشحالم میکند؟ چه چیزی احساساتم را برمیانگیزد؟ چه چیزهایی را به خاطر دارم؟ هنگام نوشتن، خود را به یاد میآورم.» و این تمام دلیل من برای نوشتن است. من
عصرهای طاقتفرسای جمعه (جملات دفترک ۲)
به سراغ دفترک میروم. لیستی از عبارتها و غنیمتهای شکار شده در خاندهها و شنیدهها در این دفتر وجود دارند. برخی را انتخاب میکنم و حس و حالی که امروز داشتم را به کمک این عبارات توصیف نمودم. این متن را به عنوان یادداشت روزانه در کانال تلگرامی نقطه آبی هم منتشر کردم. ———————————————————————————————- نمیدانم این چه دردیست که عصرهای جمعه گریبانگیر ما میشود. مالامال از بدبینی، انجماد و رخوت. آینه را که نگاه میکنی چشمانی میبینی از مُهرِ مرگ نشاندار. ذهنت در رویدادهای گذشته یخ میزند. دلت فریادی میخواهد بلند بر فراز کوهی بس مرتفع. که بتوانی مگوترین رازهای زندگی را به دست باد بسپاری و همچون خاکِنوشُخم آمادهی پذیرش بذرهای تازه باشی. لاشهی خورشید شامگاه جمعه که از نظرها پنهان میشود، تمام دلتنگیها به اضطراب آغاز هفته مبدّل میشوند و تو میمانی با هفت روز پیاپی که تنها پل میان تو و عصر جمعهای دیگر هستند. باید خودت
یوزپلنگانی که با من دویدهاند
به روز رسانی در تاریخ ۴ بهمن وصیت نیمی از سنگها، صخرهها، کوهستان را گذاشتهام با درّههایش، پیالههای شیر، به خاطر پسرم نیم دیگر کوهستان وقف باران است. دریای آبی و آرام را با فانوس روشن دریایی، میبخشم به همسرم شبهای دریا را، بیآرام، بیآبی، با دلشورهی فانوس دریایی به دوستان دور دوران سربازی که حالا پیر شدهاند فکر میکنم یکی یا چند هم مردهاند. رودخانه که میگذرد زیر پل، مال تو، دختر پوست کشیدهی من به استخوان بلور! که آب پیراهنت شود، تمام تابستان. هر مزرعه و هر درخت، هر کشتزار و علف را شش دانگ به کویر بدهید به دانههای شن، زیر آفتاب از صدای سه تار من بندبند پارهپارههای موسیقی که ریختهام در شیشههای گلاب و گذاشتهام روی رف یک سهم به مثنوی مولانا دو سهم به «نی» بدهید و میبخشم به پرندگان رنگها ، کاشیها، گنبدها به یوزپلنگانی که با من دویدهاند غار و قندیلهای آهک
نفسهای آخر سال
از خودم خجالت میکشم. از این خانه خجالت میکشم و از بدعهدیای که نسبت به آن روا داشتهام. به حدی که از شدت خجالت حتی مدتی نمیتوانستم به رویش نگاه کنم. در یک ماه گذشته که بیشتر در کانال تلگرامی نقطهی آبی مطلب منتشر کردهام، بهخاطر بینظمی ایجاد شده در برنامهام به دلیل فصل امتحانات مدرسه، سررشتهی بسیاری از کارها از دستم خارج شده بود و این وبلاگ و نوشتن در آن را قربانی کرده بودم. این بیتوجهی باعث شده بود در پس ذهنم احساس خلا و کمبود داشته باشم. هرچقدر هم که در گوشههای دیگر زندگی دستاوردهایی کسب میکردم، کافی نبود و چیزی از درون آزارم میداد. راستش را بخواهید، آلودگی هوا و وضعیت اقتصادی کشور و بسیاری از مسائل دیگر هم دل و دماغی برایم باقی نگذاشته بودند. در هوای خاکستری شهر، شور زندگیام را از دست میدهم و افسرده و بیحال میشوم. اما امشب که آخرین شب
جدیدترین مطالب من:
- نوشتن تنها کار مهمی که به اختیار خود انجام میدهیم
- نگاهی شخصی به کتاب سمفونی مردگان
- در آغوش کتابها هدفی برای سال جدید
- تمرین نوشتن با عبارتهایی از کتاب بهمن فُرسی
- میهمانی رو به پایان است
- واحد پولمان زمان است
- نوشتن و یافتن خود
- عصرهای طاقتفرسای جمعه (جملات دفترک ۲)
- یوزپلنگانی که با من دویدهاند
- نفسهای آخر سال
- تعطیلات زمستانیِ ناخواسته
- هفتهنگار
- نامههای محمدرضا شعبانعلی برای کلاس فیزیک
- سهشنبههای قدردانی
- کدام ترسناکتر است؛فراموشی یا فراموش شدن؟
- دربارهی لذت نوشتن در کانال تلگرام
- سهشنبههای قدر دانی
- صدای بلند رفتار|نکاتی در باب اتیکت
- الزامی برای نوشتن در مورد اتیکت
- سهشنبههای قدردانی
بخشهای سایت من:
- پادکست نامه (۱۲)
- تئوری انتخاب (۱)
- توسعه فردی (۳۸)
- فیلمها (۱)
- کارآفرینی (۸)
- کتابهایی که میخوانم (۴۱)
- مجموعه ها (۸)
- مهارتهای مهم (۳)
- نظم شخصی (۵)
- نوشتههای من (۳۱۲)
- هدف گذاری و مدیریت زمان (۲۵)
- هفتهنگار (۱)
آرشیو ماهانه
- فروردین ۱۴۰۴ (۳)
- بهمن ۱۴۰۳ (۶)
- دی ۱۴۰۳ (۱)
- آذر ۱۴۰۳ (۶)
- آبان ۱۴۰۳ (۲۰)
- مهر ۱۴۰۳ (۱۱)
- شهریور ۱۴۰۳ (۱۲)
- مرداد ۱۴۰۳ (۳۰)
- تیر ۱۴۰۳ (۲۵)
- خرداد ۱۴۰۳ (۲۱)
- اردیبهشت ۱۴۰۳ (۲۴)
- فروردین ۱۴۰۳ (۳۰)