جدیدترین مطالب

خوابیدن، خیانت به شب است

و البته نخوابیدن خیانت به روز. این را چند روز پیش در وبینار نویسندگی شنیدم. جمله‌ی اول را استاد گفت و دومی را یکی از هم‌وبیناری‌ها. راستش را بخواهید حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم، در حال خیانت به اولین روز هفته می‌باشم. شب آرام است. کنار پنجره نشسته‌ام و نسیم خنک و مطبوعی می‌وزد و پرده‌ی زرد پنجره را به نرمی تکان می‌دهد. صدای سگهای ولگرد کوچه گاه گداری به گوش می‌رسد. ترس جنگ چند روز گذشته فرو نشسته‌است و انگار همه به زندگی عادی خود برگشته‌اند. البته فکر نکنم برگشت به زندگی عادی، دیگر برای ما و البته برای بعضی‌ها بیشتر از دیگران، میسر باشد. چون همین چند ساعت پیش بود که تصویر ویرانه‌ی خانه‌ی پیمان اکبرنیا (مدیر کانال تیله‌ی آبی و مدرس نجوم) را دیدم و به این موضوع فکر کردم که روبرو شدن با ویرانه‌ی خانه‌ای که سالها برای ساختنش تلاش کرده‌ای، چه حس عجیب و

ادامه‌ی مطلب ...

رود عزیزم برای تو می‌نویسم

رود اسم فرزند فرضی من است. رود که می‌گذرد، سنگ‌ها را صبورانه می‌شکافد و از میان کوه‌ها و بیشه‌ها رد می‌شود. رود گاهی خودم هستم در دوران نوجوانی و جوانی، گاهی رزناز است، و خیلی وقت‌ها دانش‌آموزانم. فرزندی که چه دختر، چه پسر، بخشی از روحم به او تعلق دارد. نامه‌هایی که برای رود عزیزم می‌نویسم، از نیازها، ترسها و تجارب خود من سرچشمه می‌گیرند. حرفهایی که دوست داشتم وقتی همسن و سال رود بودم کسی برایم می‌نوشت. نامه‌هایی که اگر در سن نوجوانی و جوانی کسی برای می‌نوشت، شاید انسان شجاع‌تری می‌بودم. شاید بیشتر فکر می‌کردم و شاید مسیرهای دیگری را انتخاب می‌نمودم. نمی‌دانم. تمام این‌ها که گفتم، احتمالات است و آدم شانس این را ندارد که سرگذشت خود را در انتخاب مسیرهای دیگر به نظاره بنیشند. رود عزیزم را با تمام وجود و مادرانه دوست می‌دارم. وقتی برایش نامه می‌نویسم او را گرم در آغوش خود می‌فشارم و

ادامه‌ی مطلب ...

اگر نه عقل به مستی فرو کشد لنگر

دکتر مکری یه جایی در آخرین فایل صوتی که در کست‌باکس منتشر کردند، و من امروز دوبار به این فایل گوش دادم، گفتند که آدمها در شرایط بحرانی و سخت خیلی بیشتر از هر موقع دیگری فکر می‌کنند زندگی معنی‌دار هست. و افرادی که در کشورهایی با شرایط بحرانی زندگی می‌کنند، نسبت به افرادی که در کشورهای مرفه و ثروتمند زندگی می‌کنند احساس معنی و عمیق بودن بیشتری دارند. و البته ما باید برای این موضوع از مغز بسیار عالی خودمون ممنون باشیم. چون برای مغز ما مهم این هست که به ما خوش بگذره و برای همین در شرایط بحرانی با تراشیدن معنی برای زندگی و اتفاقات پیرامون، سعی می‌کنه حس خوبی به ما بده. البته بعدش یه جایی به داستان هارولد کوشنر اشاره می‌کنند که پسر خودش رو در ۱۴ سالگی از دست می‌ده و بعد از این اتفاق تلخ، بیشتر به معنویات رو میاره و رشد زیاد

ادامه‌ی مطلب ...

شش روزی که به اندازه‌ی هزار سال کش آمد

امروز روز هفتم است. هنوز زنده‌ام. کوچکترین مشکلات زندگی برایم تبدیل به مشکلی عظیم می‌شود. دیروز اولین روز ۴۱ سالگی بود. دستم از همه جا کوتاه بود، حتی دسترسی به اینجا هم ممکن نبود. به قول آیدای عزیزم، دنیای بدون اینترنت خیلی زشته. حتی زشت‌تر از خود جنگ. وسط جنگ وقتی بی‌خبری هم به روزها اضافه می‌شه دیگه زندگی غیرقابل تحمل‌تر میشه. یاد آبان ۹۸ می‌افتم. وقتی که در تاریکی فرو رفتیم و من در چاه افسردگی سقوط کردم. چند ماه طول کشید که از اون حال بیرون بیام. حالا فکر می‌کنم قوی‌تر از اون روزهام. اما درد بزرگتر هست. خیلی بزرگتر. و به راحتی می‌تونه من رو از پا دربیاره. به همه جا چنگ می‌زنم. خوندن زبان به همراه آیدا یکی از این جاهایی هست که بهش چنگ زدم. و بچه‌هام، بچه‌های قشنگم، اونا هستند که بهم قدرت بیشتری می‌دن برای ادامه دادن. اولین نفری که روز تولدم رو

ادامه‌ی مطلب ...

آخرین ساعات چهل سالگی

امروز حس و حال عجیبی دارم. ساعات پایانی چهل سال از عمرم دارد قطره‌قطره می‌چکد و تمام می‌شود. تولد در میان جنگ و حالا بازهم جنگ. از جنگ قبلی چیزی به خاطر ندارم اما این جنگ با پنجه‌های خونینش بدجوری بر روح و وجودم چنگ انداخته است. دیشب غرق شدن در اخبار خواب از سرم پرانده بود. تا ساعت سه غوطه‌ور در اضطراب جنگ، منجمد و بی‌اراده برای انجام هرنوع کاری داشتم خودم را مجبور می‌کردم که بخوابم. خواب درمان تمام دردهای من است. نوعی التیام بر زخمهایی که خودم برایشان نمی‌توانم کاری انجام دهم. اما در عالم بی‌خبری خواب انگار دردها خاموش می‌شوند. صبح اما باز بر طبق عادت دیگر نتوانستم بیشتر از ساعت هفت به خوابیدن ادامه دهم. باز گوشی را باز کردم و چندبار دیگر ویدیوی زده شدن شبکه خبر را دیدم. حرکات دست سحر امامی را که در هوا بی ابا حرکت می‌کردند و بعد صدای

ادامه‌ی مطلب ...

فقط کلید خانه‌ام را بر می‌دارم

چهار شب تلخ را در بهت و درماندگی پشت‌سر گذاشته‌ایم. در ظاهر، زندگی در خانه مثل همیشه ادامه دارد؛ نرمال، آرام، روزمره. اما درون ما چیزی تغییر کرده. هر کدام‌مان این را می‌دانیم، ولی هیچ‌کس به روی خود نمی‌آورد. نازنین‌دخترم، دارد اتاقش را تمیز می‌کند تا تابستانی زیبا را بیاغازد. همسرم در باغ مشغول کار است تا آن را آباد کند. و من، مثل هر روز صبح، از خواب بیدار می‌شوم، در کتری آب می‌ریزم، شعله را روشن می‌کنم و کتری را روی آن می‌گذارم. دو قاشق قهوه‌ی خوش‌عطر در قوری سفید و گرد می‌ریزم و منتظر می‌مانم تا آب بجوشد. وقتی آب جوش را روی قهوه می‌ریزم، بخار خوش‌عطرش تا صورتم بالا می‌آید و من عمیق نفس می‌کشم. شش‌هایم از بوی قهوه پُر می‌شوند. چشمانم را می‌بندم و این تجربه‌ی ساده و روزمره را با تمام وجود می‌بلعم. ما می‌دانیم زندگی در این وطن دیگر عادی نیست. اما هنوز،

ادامه‌ی مطلب ...

دلم برای این خانه تنگ است

خرداد است. بهار دارد با بی رحمی تمام می‌گریزد. عصر خوشایندی است و من پشت میز عزیزم کنار پنجره نشسته‌ام. نور درخشانی بر تمام کوچه و پارک که از پنجره پیداست پاشیده‌شده‌است. سبزها سبزترند و نورها شفاف‌تر. بعد از مدت‌ها دلم هوای اینجا را می‌کند. از خود می‌پرسم چرا اینهمه تغییر؟ کو آن تلاش مستمر برای روشن نگه داشتن چراغ این خانه؟ به خودم نهیب می‌زنم که دوباره برگرد. دوباره چراغ این خانه را روشن نگه‌دار. شاید امیدی باشد برایت برای ادامه‌دادن. در حین نوشتن دلتنگی حمله‌ور می‌شود بر احوالم. دلم تنگ می‌شود برای خیلی‌ها. برای کلاس‌ها. برای … بچه‌ها در لاک امتحانات فرورفته‌اند. دل و دماغ من هم رفته‌است. امروز خودم را مجبور کردم که دوربین را بیرون آورم. باتری را شارژ کنم. تجهیزات فیلم‌برداری را آماده کنم و خودم را برای ضبط ویدیوهایی برای بچه‌هاآماده کنم. هر آن می‌ترسم برق‌ها بروند.   کتاب می‌خوانم این روزها. بیشتر از

ادامه‌ی مطلب ...

ادبیات واقعی نامه‌ها هستند| ورود کتاب شب‌ یک شب‌ دو به زندگی من

بارها و بارها اسم رمان شب‌یک شب‌دو را در سایت شاهین کلانتری دیده‌ام. اما مثل همیشه، حواس‌پرت‌تر از آن بوده‌ام که جدی بگیرمش. چیزهای مهم را، معمولاً، زیادی دست‌کم می‌گیرم. دارم درباره‌ی خودم حرف می‌زنم؛ همان معلم حواس‌پرت همیشگی. چند باری خواستم نسخه‌ی چاپی کتاب را گیر بیاورم و بخوانم، اما هیچ‌وقت آن‌قدر جدی نبودم که واقعاً پی‌اش را بگیرم. تا اینکه بالاخره دل را به دریا زدم. فایل PDF کتاب را روی گوشی باز کردم، درست وسط مبارزه‌ای خسته‌کننده با یک مریضی سمج. تصمیم گرفتم بخوانمش، بفهمم چرا شاهین کلانتری این‌همه در وبلاگ و کانالش از این اثر درخشان می‌گوید. در یکی از گپ‌های تلگرامی، یکی پیشنهاد داد که نسخه‌ی صوتی کتاب شب یک شب دو را گوش بدهم. گوینده‌ای خوش‌صدا(فواد خاک‌نژاد)، با لحنی مست‌گونه که با فضای مبهم داستان هم‌خوان است، کتاب را خوانده. همان دقایق اول فهمیدم فایل صوتی سانسورشده و ناقص است؛ به همان دلیل که

ادامه‌ی مطلب ...

نوشتن تنها کار مهمی که به اختیار خود انجام می‌دهیم

دوست عزیزی در پیام ناشناس پیام داده‌اند که چرا در کانال تلگرامی نقطه‌ی آبی کمرنگ، بیشتر پست‌هایم در ستایش نوشتن است؟ به بخش معرفی کانال نگاهی انداختم و تعجب کردم که چرا ایشان نگاهی دقیق‌تر به این قسمت نینداخته‌اند. هدف من از راه‌اندازی این کانال علاوه بر اجبار خودم برای انتشار یک یادداشت کوتاه روزانه ، ترغیب دانش‌آموزانم و دوستانم و به خصوص دخترم، به نوشتن است. من تمام دردهایم را با نوشتن التیام بخشیده‌ام و اگر حالا زنده‌ام، قادر به فکر کردن هستم و می‌توانم خودم را بشناسم، همه را مدیون نوشتن هستم. نوشتن روزی برای من کاری بس دشوار بود. جدی‌اش نمی‌گرفتم. و چه روزها و لحظه‌هایی را به خاطر همین موضوع از دست داده‌ام. از بابت تمام آن بی‌توجهی‌ها نادم و پشیمان هستم و دوست دارم در بخش دوم زندگی‌ام بعد از چهل سالگی (که نمی‌دانم چند سال به طول خواهد انجامید)، بیشتر بخوانم، بیشتر فکر کنم

ادامه‌ی مطلب ...

نگاهی شخصی به کتاب سمفونی مردگان

چند سال پیش، در یکی از کلاس‌هایم در مدرسه‌ی فرزانگان بناب، در میان دانش‌آموزانی که تفکر و تعقل در میانشان وزنی سنگین داشت، کتابی در دستان یکی از دوستان نازنینم دیدم: سمفونی مردگان. دیدن کتاب در دستان دانش‌آموزانم همیشه برایم خوشایند است. برخلاف انتظار برخی والدین و مسئولان مدرسه که ترجیح می‌دهند دانش‌آموزانشان فقط به مطالعه‌ی دروس بپردازند، من دوست دارم آن‌ها در کنار فیزیک و ریاضی، خود را در میان داستان‌ها و کتاب‌ها نیز بیابند؛ زندگی‌های بی‌شمار و دست‌نیافتنی را تجربه کنند. نازنین، وقتی کتاب را تمام کرد، آن را به من امانت داد و گفت: «باید بخوانی‌اش.» با خودم فکر کردم که چطور دختری نوجوان توانسته با داستانی چنین تاریک ارتباط بگیرد. نمی‌دانم. کتاب را که به خانه آوردم، شروع به خواندن کردم. فصل اول برایم تاریک و جانکاه بود. جملاتش سنگین و هضم‌ناپذیر به نظر می‌رسیدند. بوی کهنگی، مرگ استعدادها، زندگی سنتی، و صحنه‌هایی که خاطرات کودکی

ادامه‌ی مطلب ...