در پیجی ویدیویی دیدم از کافه دنج و کوچکی در میان بازار بزرگ رشت. نمیدانم دقیقا از چه زمانی عاشق رشت شدهام اما این عشق نافرجام لذت بخش همیشه من را بر آن داشته هرچیزی که در مورد رشت میبینم یا میشنوم را با جان و دل در ذهنم ثبت کنم.
از راه دور همیشه هوای بارانی رشت را تنفس میکنم و در شالیزارهای آن چشمم را با زیبایی و سبزی نوازش میدهم.
با اینکه همیشه عاشق رشت بوده ام اما شانس این را نداشته ام که با خاطری آسوده در رشت قدم بزنم و کوچه پس کوچه هایش را زیر پا بگذارم.
اوج لذتی که از شنیدن در باره رشت حاصلم شده است مربوط میشود به اپیزود هشتم پادکست رادیو دیو.
اپیزودی که اسمش هست؛ فردا آسمان رشت بارانی هست.
و الان که دارم این نوشته ها رو مینویسم و عصر جمعه ای دلگیر من را به شدت در بر گرفته و درحالی که تب سرماخوردگی وقت نشناس بدنم را میسوزاند،باز برای بار چندم این اپیزود را میشنوم.
شاید در زندگی گذشته ام من دختری بودم از شهر رشت که دل و روحش را در میان عطر زیتون و برنج و دود و جنگلهای گیلان جا گذاشته است.
اگر اختیاری داشتم که محل زندگی ام را خودم انتخاب کنم، همین امروز برای رفتن به رشت و اقامت در آنجا اقدام میکردم.
شبهای رشت حتما زیباتر از چیزی که هست که تصور میکنم. خوردن یک چای در پشت پنجره ای باران زده از کافه ای سنتی حس بینظیری را در ذهن من ثبت خواهد کرد.
زندگی در رشت حتما آزادی و حس رهایی برای روح من به ارمغان خواهد آورد.
باید دنبال بهانه ای بگردم برای سفر به رشت زیبا!