شهریور نامه روز بیست و پنجم-یک سال گذشت

همین امروز دقیقا یک سال عجیب و تاریک رو پشت سر گذاشتیم.

سالی پر از ترس و اضطراب و تلخی و گریه. سالی که بیشتر از هر سال دیگری چشمام پر از خون و اشک بود و قلبم هزار پاره!

سالی پر از بیم و امید و ترس و شجاعت!

وقتی جوونتر بودم هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم که در دهه سوم زندگیم هم شاهد یک بیماری عالم گیر باشم و هم شاهد یک رخداد اجتماعی تو کشورم.

سالی که گذشت سال گوش دادن به سرگذشت دختری بود که در حرمسرای قدافی گیر افتاده بود و بعدش به تجسم شهری که در داستان ۱۹۸۴ جورج اورول به تصویر کشیده بود سپری شد!

البته این تجسم زحمت زیادی هم لازم نداشت و هر روز در واقعیت همان تصاویر داشت برایمان رخ میداد و همچنان در حال رخ دادن است.

بعدش نوبت گوش دادن به کتاب صوتی سرگذشت ندیمه بود.سال گذشته با خواندن سرگذشت تاریک دیکتاتوری های دنیا ادامه یافت.

سال قبل من مرخصی بدون حقوق گرفته بودم که در آرامش کارهایی برای خودم انجام دهم اما در چرخه یاس و ناامیدی و غم و غم و غم گرفتار شدم و عملا هیچ کاری برای خودم انجام ندادم.

سال قبل به یاد کیان چندین شبانه روز بی اختیار اشک ریختم و ساعتها در ناامیدی و پوچی محض غوطه ور شدم.

سال قبل سعی کردم دیدگاهم را به خیلی چیزها و کسها تغییر دهم و دیگر از انسان ها برای خودم بت نسازم، چرا که بت ها به تلنگری ساده فرو افتادند و در مقابل چشمانم تکه شدند! اما این درواقع من بودم که به هزاران تکه تقسیم شدم.

سال قبل خوشبختانه در محل کاری که مطمئن هستم اگر بودم جهنمی بیش برایم نبود و چه بسا ممکن بود به خاطر شرایط نابسامان آن روزها به اخراج من منتهی شود، نبودم.

صبح ها در کنج خانه مینشستم و تصاویر و ترانه ها را مرور میکردم و های های گریه میکردم.

سال قبل من اصلا نمیدانستم چکار باید بکنم. هیچ دانش و بینشی نداشتم و  فقط میتوانستم غصه بخورم.

کاش همان روزها نوشتن وبلاگ را شروع میکردم.

نوشتن در وبلاگ، یعنی خلق ارزش  و من به آن نیاز داشتم.

سال قبل به خاطر نبود اینترنت برنامه ای که مدتها برایش طرح ریخته بودم و کلاسی که با کلی هزینه ثبت نام کرده بودم دود شد و رفت به هوا. دیگر انگیزه ای نمانده بود اصلا که برای آن هدف  فکری در سر بپرورانم!

سال قبل من مچاله شدم و شکستم و تکه شدم و دوباره تکه های خود را جمع کردم و سرهمشان کردم و برای همین دیگر من آن زهره ی یک سال قبلتر نیستم! هیچ کداممان دیگر آن فرد سابق نیستیم و کاش نور روزی بیاید و از ترکهای وجودمان بر دلمان بتابد.

امروز میدانم هیچ کاری بدتر از نشستن و غصه خوردن نیست. در هر شرایطی باید کاری انجام دهم و ارزشی خلق کنم. حتی اگر نوشتن چند خط ساده در وبلاگ باشد.

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط