عصرهای پاییز دلگیرند یا زیبا؟

توی کلاس بودیم. کلاس کوچکی که پنجره ای رو به خیابان دارد و کاج بلندی سراسر جلوی پنجره را پوشانده است. بوی خاک باران خورده داشت به مشام میرسید. برگهای سوزنی کاج خودشان را به شیشته پنجره میمالیدند و به داخل کلاس سرک میکشیدند.

کم‌کم صدای آسمان هم درآمد و غرش سهمناکی کرد و توجه چشمان کنجکاو دختکرانم را به سمت پنجره کشاند. دلم میخواست به جای کلاس در یک مکان دیگری بودم با خیالی آسوده‌تر و دلی شاد تر! اما ذهنم هزار جا را گشت میزد و هزاران فکر و خیال در مقابل چشمانم بودند که نمیتوانستم منظره پاییز را با تمام وجود درک کنم.

دوباره دور شدیم از فضای پاییز و به میان برگه های جزوه و خط های کتاب تستی برگشتیم.

من با اینکه عاشق تدریس فیزیک هستم ولی بارها به این نتیجه رسیده ام که اگر معلم درس دیگری بودم موفق تر میبودم!

مثلا اگر معلم ادبیات بودم و برای هر منظره ی پاییزی شعری را برای دانش آموزانم میخواندم خیلی بیشتر لذت میبردم. شاید به زودی دیگر تدریس فیزیک را کنار بگذارم و در تنهایی خودم بخزم.

اینگونه خیلی بهتر خواهد بود. لااقل الان اینگونه فکر میکنم و نیاز دارم که از این درس حجیم و سخت دور باشم!

وقتی از آموزشگاه آمدم بیرون، همه جا تاریک بود و پدرها و مادرها دم در دنبال دخترانشان آمده بودند. باران شدیدی در حال باریدن بود و ماشینی در کنار ماشینم پارک کرده بود که امکان خروج را برایم ناممکن ساخته بودم. دقایقی نشستم و باران را تماشا کردم، در این لحظات استرسی شدید تمام وجودم را در بر میگیرد و احساس میکنم تنهاترین زن در تمام دنیا هستم.

بعد از چند دقیقه ماشین کناری رفت و من به سمت خانه راه افتادم. نمیتوانستم از دیدن باران لذت ببرم! برای لذت بردن نیاز به محیط و شرایط دیگری داشتم. مرور خاطرات گذشته دلتنگم کرد و بعد از مدتی خودم را دم در خانه یافتم. باید حالات روحی خودم را تغییر میدادم و با رویی خندان وارد خانه میشدم. رزناز به اندازه کافی تنها مانده بود و به بودن من نیاز داشت.

این روزها در بهترین حالت تعداد کلاسها و دانش آموزانم هستم. درست مثل چیزی که چند سال قبل آرزویش را داشتم. و البته حسرتش را میخوردم. ولی همه چیز الان برایم غیرقابل تحمل شده است و نمیتوانم از به تحقق رسیدن آرزویم خوشحال باشم.

عصرهای پاییزی باید زیباتر و لذت بخش تر از این باشند و من بتوانم لحظات بیشتری با خودم و رزنازم سپری کنم اما اینگونه نیست و من از این بابت نگرانم.

کاش آرزو ها زمانی برآورده شوند که توانایی لذت بردن از آنها هنوز در وجودمان زنده باشد.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط