یک روز بارانی

حالا که چند روز تنبلی کردم و نیومدم اینجا چه بهانه‌ای بهتر از شنبه بودن و برگشتن من از یک سفر یک روزه و هیجان‌انگیز، برای نوشتن می‌تونه وجود داشته باشه؟

دیروز ذهن من بارانی بود به شدت به چالش کشیده شد و خیلی با دنیایی که هر روز زندگیش می‌کنم متفاوت بود.

قصه از یک پوستر شروع شد. فکر کنم دو سال قبل!

در پیشنهادهای کست باکس نمایش داده شده بود و من هم شاید در حین ظرف شستن و یا پیاده‌روی رویش کلیک کرده بودم و به این ترتیب داستان من و باران آغاز شده بود.

وقتی روی اولین اپیزود زدم که پخش بشه ابتدا یک موسیقی ملایم با حال و هوایی خاص که شبیه لحظاتی بود که در ذهن تلنگری رخ میده، پخش شد و صدایی خش دار گفت «سلام سلام سلام خیلی خوش اومدید به پادکست باران. من پوریا احمدی پور هستم و شما در پادکست باران قرار هست در مورد ذهن بشنوید.»

صدا و لحن و موضوع خیلی جذاب بود و همین یک جمله کافی بود که من در زیر باران بمانم و قطرات بیان پوریا کم کم ذهن خشک و خالی‌ام را سیراب کند.

یک سال بود که داشتم با باران زندگی می‌کردم و به هر کس پیشنهادش می‌دادم. تا اینکه پوریا تصمیم گرفت دوره‌ای برگزار کند و متأسفانه با اینکه به شدت دوست داشتم در دوره شرکت کنم، شرایط زندگی به هیچ وجه این اجازه را به من نداد و از این موضوع واقعا ناراحت بودم.

تا اینکه شنیدم پوریا هم مثل خیلی‌های دیگر مهاجرت کرد و رفت! درست در تاریک ترین روزهای سال ۱۴۰۲! و یک تار دیگر از ریسمان کهنه و پوسیده‌ی امیدهای من پاره شده! چون هربار که کسانی مثل پوریا می‌روند و امکان ملاقاتشان را از دست می‌دهم واقعا پریشان می‌شوم.

من البته در اوج حس و حال نا امیدی، مجدد شروع کردم به شنیدن فصل اول باران و اینبار شنیدن را با نوشتن همراه کردم تا چیزهای بیشتری یاد بگیرم و مثالها را به صورت مکتوب داشته باشم.

روزها گذشت و گذشت و گذشت! پوریا داستان مهاجرتش را هم منتشر کرد! اما امید همچنان دست یافتنی نبود! تا اینکه چند ماه قبل در پیج اینستاگرام اطلاعیه برگزاری مجدد دوره باران را دیدم و این یعنی روشن شدن یک نور در تاریکی آن روزهایی که از لحاظ روحی و روانی سپری می‌کردم.

و بالاخره دوره‌ای که قرار بود در تهران برگزار شود را ثبت نام کردم. موقعی که این نوشته را نوشتم ثبت نام خودم رو قطعی کرده بودم و تصمیم گرفته بودم بازهم به طور جدی گوش دادن و نوشتن اپیزودهای بعدی را ادامه دهم که با ذهنی آماده‌تر در دوره شرکت کنم.

روز موعود فرا رسید و در ۱۸ آبان ۱۴۰۲ در عصر پنج شنبه‌ای من سوار قطار شدم تا فردایش یکی از روزهای خاص زندگی خودم را تجربه کنم.

در سالن شماره ۶ صندلی ۲۳ وارد کوپه که شدم، سه خانم میانسال با لهجه‌ای خاص در حال گفتگو بودند. رفتم و نشستم و شروع کردم به تصحیح اوراق امتحانی کلاس دهم تجربی.

اما در میانه صحبت‌های فراوان این سه بانوی خوش صحبت بحث به نظریه توطئه و تخت بودن زمین کشیده شد! یکی از خانم‌ها که قیافه‌ای جدی و موهایی کاملا سفید داشت و حس قدرت و استقلال از قیافه‌اش مشخص می‌شد، گفت که من دیگر به حرفهای اینها باور ندارم. اینها همه ساخته‌ی ذهن فراماسیون‌ها هست و خودشون بیماری‌ها رو ایجاد می‌کنند و اصلا زمین تخت هست و کی گفته گرد هست و …

اینجا دیگر صبرم ته کشید و شروع کردم به حرف زدن. سعی می‌کردم در بحث اصلا عصبانی نباشم و نتیجه بحث برایم مهم نبود. مهم این بود که بتوانم دلایل مستند و کاملی را با آرامش و به زبانی که برایشان قابل فهم باشد بیان کنم و اعصاب خودم را به هم نریزم. البته این بانوی سپید مو خودشون بازنشسته‌ی آموزش و پرورش بودند و با سواد و منطقی بودند اما گویا قدرت تفکر نقاد کافی را کسب نکرده‌بودند که به گفته های بی اعتباری چون نظریه های زمین تخت گرایان یا … با دیده انتقادی نگاه کنند.

البته بعد اوضاع تلطیف شد و به گفت و گو و همراهی در خوردن غذاهایمان منتهی شد. و معاشرت با این سه نفر خانم میانسال که باهم در حال سفر به قشم بودند لذت بخش بود. اینکه وابسته دیگران نبودند و برای خوشحالی خودشان تلاش میکردند عالی بود.

شب را در گرمای قطار ولی با اشتیاق صبح جمعه به سر رساندم و صبح خیلی زود به تهران رسیدم. کمی به سر و ضع خودم رسیدم و صبحانه سبکی خوردم و به مقصد مورد نظر اسنپی درخواست کردم و در تاریکی شهر تهران راه افتادم.

دوره در سرای محله آرارات برگزار میشد و خوشبختانه پارک زیبایی چسبیده به سرا وجود داشت که من دو ساعت بعد را در آن قدم بزم و نفس بکشم.

ساعت شش و نیم به محل مورد نظر رسیده بودم ولی قرار بود دوره از ساعت نه شروع شود. در ابتدا پارک کاملا خلوت بود و چند دقیقه ای که روی یکی از نیمکت ها نشستم خیلی حس ترس کردم.

پاشدم و اطراف را گشتم از گل ها عکس گرفتم و به خیابان کناری سرک کشیدم. رفتم دو کوچه پایین‌تر و به پارکی رسیدم که رویش نوشته بود پارک سئول!

یک پارک به نام شهری از کشوری دیگر وسط تهران!

پاذک تر و نمیزی بود اما نه چندان بزرگ.

پاییز به آرامی در پارک نفوذ کرده بود و برگهای درختان را به رنگهای مختلف رنگ آمیزی کرده بود اما هنوز رنگ سبز غالب بود.

گربه های زیبایی در کوچه ها قدم میزدند و کم کم سر و کله ی آقاین سپید مویی که در حال دویدن و ورزش کردن بودند پیدا شد.

به یاد بابا افتادم که در همان سن در گوشه ای از حیاط در سرما و گرما درحال بافتن فرش است! در حالی که میتوانست در کوچه ای چنین و در نزدیکی پارک زیبایی مثل همین پارک با دوستانش ورزش کند و قدم بزند و حرف بزند!

به نظرم یکی از شانس هایی که آدم میتواند برای خودش ایجاد کند تهیه یک خانه در نزدیکی محلی باشد که یک پارک سر سبز در دل خودش جا داده است. به هزار بهانه میتوان به پارک سر زد و از چهارچوب دیوارهای بتنی خود را رها ساخت.

بعد از کلی قدم زدن و فکر کردن به این جور چیزها دوباره به در ورودی سالن رسیدم و همچنان در قفل بود!

یک خانم دیگر با موهایی که رگه های آبی رنگ داشت در نیمکت دیگری دورتر نشسته بود. حدس زدم که ایشان هم از شرکت کنندگان دوره باشند.

شاد و سرحال و سرزنده به نظر میرسید. با خودم فکر کردم از آن دخترهای مجرد است که دنبال هیجان و یافتن روابط جدید هست. به حالش غبطه خوردم و مشغول گوش دادن به اپیزود دهم پادکست باران شدم.

که ناگهان بالای پله ها کسی را دیدم که آرزو داشتم کاش آنجا باشد اما اصلا باور نمیکردم که این آروز محقق شود.

رضا امیر بود! واقعا خودش بود! دفترم را محکم بستم و ایرپاد ها را گوشم درآوردم و در کیفم پرت کردم و میخواستم با اشتیاق به سمتش بروم و خودم رو معرفی کنم که آقای دیگری آمد و کنارش ایستاد و باهم مشغول صحبت کردن بودند! فکر نمیکردم که این آقای دیگر پوریا باشد! شاید تصور دیگری از پوریا در ذهنم بود. مثلا فکر میکردم سنش بیشتر از اینها باشد. اما پسر قد بلند و جوانی بود با دندانهایی سفید و مرتب.

بالاخره پایین آمدند و باهم روبرو شدیم. از اینکه با خوشرویی و صمیمیت با من صحبت کردند خوشحال شدم. مثل دوستانی صمیمی و قدیمی و آشنا.

وارد سالن شدیم هنوز صندلی ها به دلخواه پوریا چیده نشده بودند و با هم چند نفری کمک کردیم که سالن به شکل مطلوب در آید.

به تدریج بقیه اعضا وارد سالن میشدند و با چهره های جیدید و قشنگی روبرو میشدیم.

دختران جوانتر با ظاهری شجاعانه و دلپذیر آمده بودند و چند زوج هم باهم در این دوره شرکت کرده بودند که خب جالب بود برام.

همه آمدند و یکی یکی بازی ها شروع شدند. بیشتر گروهی و برخی به صورت انفرادی و بعد از هر بازی همه رو به پوریا مینشستیم و راجع به دریافت خودمون از بازی صحبت میکردیم.

از شنیدن نظرات دیگران واقعا حیرت میکردم. اینکه چقدر بقیه قدرت تحلیل بالایی داشتند واقعا برام عجیب بود چون این قدرت رو خودم ندارم و نمیتوانم در جمع اظهار نظر کنم.

پوریا بعد از همه اینها خودش نکاتی رو بیان میکرد و به موضوعات مهمی اشاره میکرد که هر کدوم از اونها برای بهبود عملکرد ما در زندگی خیلی مهم و تاثیر گذار هستند.

همه این بازی ها تا عصر هم ادامه پیدا کرد و آخرین بازی مهمترین بازی بود که انجام شد و واقعا تلنگر بزرگی به خیلی از ماها زد.

اینکه ما همیشه ادعای خوب بودن و مظلوم بودن داریم ولی وقتی فرصتی دست بده به همون اندازه که یک دیکتاتور ظالم هست و میتواند ویژگی های انسانی خودش رو زیر پا بگذارد، ظالم و منفعت طلب میشویم.

حتی یکی از دوستان وقتی با حقیقت وجودی خودش مواج شد اشکش سرازیر شد! ما در یک بازی کوچک خود مان را باخته بودیم! بد هم باخته بودیم!

نمیدانم در بازی‌های واقعی زندگی یادمان خواهد ماند که انسان هستیم یا نه؟ امیدوارم یادمان بماند!

و کاش در تمام مدارس و آموزش و پرورش را تخته کنند و بنیاد آموزش را تغییر دهند و تجربه یک چنین روزی را برای دانش آموزان رقم بزنند!

 

 

به اشتراک بگذارید

3 پاسخ

  1. خانم آقا محمدی عزیزم سلام
    از دیدن سایت جدید شما کلی خوشحال شدم. دمت گرم خانم معلم. انگیزه و تلاش‌ شما را که می‌بینم به آینده معلم‌ها و بچه‌هایی که با ما بزرگ میشن امیدوار می‌شم. آگاهی نسل بعد، از دل آگاهی ما می‌گذره و چقدر خرسندم که افتخار آشنایی با معلم و همکار کم نظیر چون شما دارم.

    خوندن این یادداشت نشون می‌ده پشت صفحه‌ی اصلی سایت انسانی‌ست که در جستجوی آگاهی و شناخت خود قدم برمی‌داره تا معلم خوبی برای دیگران باشه. دست و فکر مریزاد دوست و همکار عزیزم.

    بسیار ممنون محبت شما هستم که سایت بنده رو هم در قسمت دوستان خود قرار دادید.

    تلاش شما در بهبود زندگی تحسین‌برانگیز است.

    1. سلام اعظم عزیزم. پیش نوشته های قشنگ شما از نوشتن خجالت میکشم اما پی بردم که هرچقدر هم بد بنویسم، نوشتن تنها راه رهایی من است. شاید باورت نشود اما این دومین کامنتی هست که در این سایت برایم نوشته میشود و چه خوب که توسط دوست خوبی مثل شما نوشته شده است.
      این خانه خلوت را به سر و صدای شبکه های اجتماعی ترجیح میدهم. مخصوصا اگر گاهی دوستانی آگاه و دوست داشتنی به این خانه سر بزنند. بهترین نوشته ها رو دارید و کاملا از صمیم قلبم نوشته هاتون رو میخونم و دوستشون دارم و حتما خیلی های دیگر مثل من پیدا میشوند که از لیست دوستانم که در سایت درج کرده ام به نوشته های شما برسند و بسیار ذوق کنند.

  2. خیلی راحت و صمیمی می نویسید و من وابسته به وبلاگتون شدم. احسنت بهتون.
    در مورد پارک و محله ای که نوشتید دلم پرکشید به یه سالی که مهاجرت کاری کردم به تهران. فک میکردم میشه ولی نشد. یه شرکت پیمانکاری درست تو یه خیابون روبروی پارک محله آرارات. هرروز صبح از میدون ونک پیاده میشدم میومدم جایی که آدرس زده بود ده ونک. محله آرارات. ساعت ۷ تقریبا میرسیدم و میدیدم پیرزن پیرمردایی که با یه حس خوب ورزش میکردن. روبروی پارک یه خونه شیک بود که همیشه خونه آرزوهام اون شکلیه. دوطبقه. بایه تراس بزرگ که توش میزوصندلی چیدن و ویویی به پارک داره. البته هواش به نسبت شهرستان آلوده است ولی زنده بودن و پویاییش با ویوی ورزش آدمای تو پارک و اون ساختمون سرای محله باحال میشه. جالب بود که تو این همه نوشته یهو اومدم اینو خوندم. منم پادکست باران رو گوش میکردم. تفکر کندوسریع. باید وقتم آزاد شد دوباره بهش سربزنم. صداش و اون قسمت بانوی حصاری تمام سلولامو به رقص در آورد.
    آفرین به شما برای کارهای شجاعانه ای که برای رشد خودتون انجام دادین.
    باآرزوی بهترینها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط