ناپایداری روزهای اوج

امروز به درخواست مدیر مدرسه راهنمایی و سرگروه علوم دوره متوسطه اول در جلسه گروههای درسی شرکت کردم.

سالهاست که زخم خورده این جلسات هستم و همیشه به این نتیجه رسیده ام که جلساتی که در اداره آموزش و پرورش شهرما (از شهرهای دیگر خبری ندارم! شاید در آنها وضع وخیم تر و یا بهتر هست) جز  اتلاف وقت هدف دیگری ندارند.

مدت هاست که رفتن به جلسات را برای خودم ممنوع کرده‌ام و تا حد امکان سعی میکنم اصلا در چنین جلساتی نباشم.

البته به اجبار و گاهی برای اینکه روی مدیر یا دوست یا همکاری را زمین نیندازم، رفته ام و به همان نتایج قبلی خودم پایبندتر شده ام.

امروز هم از همان روزها بود که باید میرفتم. البته چون تقریبا هیچ وقت با همکارانی که علوم تدریس میکنند روبرو نشده بودم، دوست داشتم بروم و از نزدیک با این گروه نیز آشنا شوم.

اما جدای از موضوع رفتن یا نرفتن به جلسه، مکان جلسه بود که بسیار برایم انگیزاننده بود.

در مرکز استعدادهای درخشان علامه طباطبایی! به عبارتی تیزهوشان پسرانه!

درست در روهای اول شروع به کارم در تیزهوشان دخترانه، مرکز علامه طباطبایی در روزهای اوج خود بود و مدیریتی داشت بس بی نظیر!

به طوری که گویا تیزهوشان دخترانه زیر مجموعه ای از این مرکز بود و برنامه ها به صلاحدید مدیریت مرکز پسرانه اتخاذ میشدند.

در آن سالها که من شیفته کار کردن و دیده شدن بودم و دوست داشتم در محیط با کیفیتی کار کنم، همیشه آرزو داشتم در کنار مدیری با چنان شخصیتی کار کنم.

دیدن مدرسه پسرانه و آشنایی با کارهایی که در آن مدرسه انجام میگرفت برایم آرزوی بزرگی محسوب میشد و همیشه فکر میکردم حتما ساختار پیچیده و دقیقی بر شرایط مدرسه حکمفرما هست.

بعدتر که با دانش آموزان آن مرکز سر کلاسهای خصوصی بیشتر هم صحبت شدیم متوجه شدم که مدیریت آقای ممقانی واقعا تک و خاص است. به طوری که تمام دانش آموزان مدرسه از ایشان حرف شنوی دارند.

در آن روزها نتایج بسیار عالی در مسابقات علمی و فرهنگی و المپیادها و کنکور توسط پسرهای مرکز تیزهوشان کسب میشد و شاید همه فکر میکردند تمام این موفقیت ها به خاطر استعداد بالای دانش آموزانش هست.

شانس دیدار مرکز علامه طباطبایی خیلی دیر به من روی کرد. آن هم در جلسه‌ی گروه فیزیک که توسط همکاران شاغل در مدرسه تیزهوشان پسرانه تدارک دیده شده بود.

تمام همکاران فیزیک در سالن آزمایشگاه مرکز واقع در ساختمان پژوهش که روبروی ساختمان اصلی مدرسه در سمت دیگر حیاط بود، گرد هم آمده بودیم و من از دیدن ابهت مدرسه و تجهیزات آزمایشگاه و نظمی که در آن محل حاکم بود، انگشت حیرت به دهان مانده بودم و هر لحظه بیشتر دلم میخواست کاش من هم میتوانستم در این مرکز کار کنم! هرچند میدانستم کار کردن یک زن در مدرسه پسرانه از محالات است.

 

سالها از آن روز میگذرد و امروز برای بار دوم من راهی این مدرسه شدم. با همان اشتیاق. و به امید اینکه بتوانم چند تن از دانش آموزانم را هم در حیاط مدرسه ببینم.
به دم در رسیدم و ماشین را پارک کردم. در بسته بود. نمیدانستم چه کنم. زنگ در هم انگار خراب به نظر میرسید. با ناامیدی انگشتم را روی زنگ فشار دادم. صدایی نیامد که متوجه بشم آیا زنگ درست کار میکند یا نه!
چندبار با دست به در کوبیدم. اما انگار کسی آن حوالی نبود.
فکر کردم شاید چون چهارشنبه هست، مدرسه زودتر تعطیل شده است و کسی در مدرسه نمانده و شاید جلسه در مکان دیگری تشکیل خواهد شد.
در همین فکرها بودم و داشتم دنبال شماره ای در گوشی میگشتم که مکان دقیق جلسه را بپرسم که صدایی از پشت در آمد.
متوجه شدم که کسی دارد در را باز میکند.
پسری خوشچهره و خوش برخورد در را باز کرد و به گرمی احوالپرسی کرد. به گونه ای که فکر کردم سالهاست من را میشناسد.
من را به سمت پژوهش سرا راهنمایی کرد و خودش دوان دوان به سمت ساختمان اصلی رفت. احتمالا از سر کلاس برای باز کردن در فرستاده شده بود!
به سمت محل جلسه قدن برداشتم. خیلی پیزها تغییر کرده بود. فضا به نظرم آن کشش گذشته را نداشت و بی نظمی بر فضای مدرسه سایه افکنده بود!
معلوم بود که دیگر این مرکز آن روزهای پرشکوه و پر ابهت خود را پشت سر گذاشته و به سمت بیراهه روانه شده است.
دیگر همه جا برق نمیزد و اشتیاقی از در و دیوار مدرسه احساس نمیشد. بالا رفتم و وارد آزمایشگاه شدم که عده ای از همکاران دور میزهای آزمایشگاه نشسته بودند.
میزها دیگر رنگ و روب اخته بودند. کاملا کثیف شده بودند و حس آزمایشگاه های خرابه‌ی توی فیلم های ژانروحشت را القا میکردند.
جعبه ها به طور نامنظم بر روی قفسه ها تلنبار شده بودند و من از دیدن تمام اینها حس بدی میگرفتم.
جلسه با تاخیر شروع شد.
با بیان چیزهای که اصلا مفید نبودند و هیچ برنامه ریزی برای آنها نشده بود.
همکاران از کلاسهای ۳۷ نفری شکایت داشتند و مدیر گروههای درسی از نوشته شدن دفترهای نمره با خودکارهای رنگی!
و به نظرم کسانی که خودشان به جز در دست گرفتن خودکار برای آموزش(البته اگر این کار را هم کرده باشند) کار دیگری نکرده اند، جز این نمیتوانند به فکر موارد دیگر باشند!
از کسی که شاید حتی یک جلسه مؤثر سر کلاس تدریس نکرده است،انتظار نمیرود که بفهمد با حضور بیش از سی نفر دانش آموز در کلاس علوم نهم با آن حجم بالا و تایم کم کلاسی نمیشود از تمام دانش آموزان درس پرسید و در طول دو ماه نمیتوان هفت فصل از علوم را تدریس کرد.
در تمام مدت جلسه پروژکتور روشن بود و بر صفحه میتابید بی آنکه به کامپیوتر و لب تابی وصل باشد!
جلسه تمام شد بی آنکه چیزی از کسی بیاموزیم!
بی آنکه پاورپوینتی به نمایش درآید.
بی آنکه اصلا حرف مفید و یا صمیمانه ای زده شود.
به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط