وقتی تمام تلاشها تحت سلطه هورمونها قرار میگیرند.

روزهایی مثل امروز که استرس تمام وجودم را میگیرد. فکر میکنم دیگر چیزی تحت کنترل من نیست. وقتی با کوچکترین حرکت نادرست دیگران، مخصوصا رزناز از کوره در میروم و توی ماشین، دستشویی، راه پله، حموم و … هق و هق میزنم زیر گریه، از خودم تعجب میکنم.

انگار من نیستم! انگار یک کس دیگر تو کالبد من جا خوش میکنه و کارهایی میکنه که همیشه ازشون بدم میومده.

چرا زندگی و احساساتمون تا این حد تحت تاثیر هورمون ها باشه؟

بعد چند روز که سطح هورمونها فروکش میکنند و من تبدیل میشم به همون آدم عادی، جای اونهمه زخم و تیغ و خاری که تو تن خودم و اطرافیانم کاشتم، هنوز درد میکنه و باید خیلی تلاش کنم که اوضاع رو به حالت عادی برگردونم!

کاش خیلی قوی تر بودم…

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط