خب باز هم شاهین کلانتری ایده ای هوا کرد و من از سر اشتیاق دوست دارم این ایده را لااقل یکبار اجرا کنم.
-امروز صبح رزناز را به مدرسه رساندم تا امتحان بدهد. در ایام امتحانات سحر خیزی من دچار نقص شده و انگار که مغزم دارد از فرصت دیر رفتن به مدرسه سو استفاده میکند. ساعت هشت و ده دقیقه توی کوچه توی ماشین سر بودیم و راه افتادیم به سمت مدرسه و خدا رو شکر به موقع رسیدیم. رزناز از بس که عجله کرده بود مقنعه اش را پشت و رو پوشیده بود.
-من به باشگاه رفتم. امروز برخلاف دیروز خلوت بود. تمرین های جدید داشتم و باید هرکدام را سه ست بیست تایی اجرا میکرد. شیطان پس ذهنم میخواست گولم بزند و ول کنم بر گردم خانه. اما ایستادم و به حرفش گوش ندادم.
- الان که ساعت یازده و چهل و هفت دقیقه هست لباس پوشیده ام که بروم مدرسه. مراقب بودن از کارهایی هست که بدم می آید ولی گره میزنمش به فکر کردن. گاهی نوشتن و گاهی گوش دادن به پادکست
- امروز امتحان فیزیک دارند بچه ها و این یعنی کلی ساعت باید در مدرسه بمانم.
- یک ربع مانده که امروز تمام شود و من باز خسته و بی حال زیر پتو مشغول نوشتن هستم. عصر دلم میخواست خوب بخوابم ولی کلاس عصر اجازه نمیداد به استراحت و یا کار دیگر فکر کنم و تمرکزم را برهم زده بود.
- بعد از کلاس به دیدار مادر شنافتم.حالش بهتر شده بود و رنگ و رویش به حالت عادی برگشته بود.گلهای خانه سبز و براق بودند. بابا پشت دار قالی نشسته بود. سلام کردم ولی ندیدمش.
- کتابهایم رسیده بودند. زودتر برگشتم خانه که کتاب بخوانم اما به جایش، کمی از غذا را سوزاندم و اعصابم خورد شد.
- توی ماشین های های با صدای بلند گریه کردم و معجزه ی اشک دوباره من را آرام و قدرتمندتر کرد.
منتظرم صبح زود شود و من کتابهایم را بخوانم.