ترس را به رسمیت بشناسیم

این روزها از همه چیز میترسم. از شروع هرکاری و قدم گذاشتن در هر مسیر جدیدی. ترس فرهنگ غالب زندگی من است و بارها به خاطر ترس در گوشه امن خود خزیده‌ام و دست به کارهای مهم نزده‌ام.

با وجود همین ترس‌ها سال ها زندگی کرده‌ام و لحظاتی بسیار را با نفسی حبس در سینه انگار که از مسیر باریک پرتگاهی در حال عبور باشم، سپری کرده‌ام. و وقتی پرتگاهی را به پایان رسانده‌ام بی انکه نفسی تازه کنم پرتگاهی جدید در راهم سبز شده است. میگویند ما بازمانده‌ی اجداد ترسوی خویش هستیم که در گوشه‌ای پنهان شده‌اند و به جنگ با شیر و پلنگ نرفته‌اند. اما چرا من همیشه دوست دارم با چیزی بجنگم در حالی که ترس تمام وجودم را فرا گرفته است؟
چقدر آسوده‌خاطر میشوم وقتی هدفی ندارم و به آرزویی فکر نمیکنم. اما مگر می‌شود بدون هدف و آرزو زندگی کرد؟ من که قادر نیستم این کار را انجام دهم. لااقل به تازگی تصمیم گرفته‌ام تا ترسی وجودم را فرا نگیرد از خواب بیدار نشوم. ترسی که خودم انتخابش کرده باشم. ترسی ناشی از انجام کارها و تصمیمات بزرگ. اما از اینکه نتوانم به این ترسها پایبند باشم نیز میترسم.
تناقض عجیبی هست.
خوب که فکر میکنم خیلی از داشته‌های ارزشمند خودم را از مسیری که ترسها قدم به قدم با من همراه بوده‌اند کسب کرده‌ام و هرگاه مسیر آرامش را برگزیده‌ام چیزی جز پوچی حاصل نشده است.
اما همه ترس‌های وجودم تا این حد زیبا نیستند و برخی هایشان عجیب من را شکننده میکنند. مثل ترسی که بخاطر از دست دادن خانواده‌ام در اعماق وجودم رخنه میکند و عمق وجودم را میسوزاند. یا ترسی که از روبرو شدن با حقیقت وجودی خودم مثل قل قل یک لجنزار میجوشد و در ذهنم بالا می‌آید.
گاهی این ترس ها باعث میشوند کارهای عجیب و غریبی از خود بروز دهم. مثلا وقتی از اینکه احمق یا فرومایه به نظر برسم میترسم. یا از اینکه به اندازه کافی خوب و دوست داشتنی به نظر نرسم. و یا از اینکه حرفم به اندازه کافی شنیده نشود و مورد تایید قرار نگیرد. یا از اینکه نوشته‌هایم خوانده شوند و باعث ایجاد هیچ حس خوشایندی در خواننده نشوند. و …
تمام این ترسهایی که گفتم باعث میشوند من در لاک تنهایی و خلوت فرو روم و سکوت پیشه کنم. و اینگونه از سخن گفتن باز میمانم و نمیتوانم نظر خودم را مطرح کنم.
فکر کردن به ترس‌های درونی خودم و عملکردم با وجود این ترس‌ها باعث می‌شوند دیگران را بیشتر درک کنم. مثلا دانش آموزی که سر کلاس بی خیال و ساکت مینشیند من را یاد خودم می‌اندازد وقتی چیزی را نمیفهمم و از ترس اینکه بقیه بدانند من موضوع را نفهمیده‌ام، ساکت و بی صدا در گوشه‌ای خودم را پنهان میکنم.
به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط