امروز یکشنبه بود(اندکی مانده که به دوشنبه تبدیل شود). روزهای یکشنبه در میان روزهای هفته در این سال برایم اشتیاق کمتری ایجاد میکند. چون در مدرسهای هستم که هیچ دلیلی برای علاقهمند شدن به تحصیل در و دیوارش وجود ندارد. خیلی سعی میکنم با دید مثبتی به این روز نگاه کنم اما نمیشود. انگار که تدریس همیشگی در مدارس خاص ذهنم را بر روی شرایط رایج در جامعه بسته است.
این مدرسه بیشتر اندوهگینم میکند، چون رفتارها، دانشآموزان، سطح فکری رایج، در و دیوار مدرسه و صحبتهایی که بین همکاران در دفتر مدرسه رد و بدل میشوند کاملا همان چیزی هست که در واقعیت جامعه وجود دارد و من همیشه سعی کردهام با دوری گرفتن از این ها و فکر نکردن به این موضوعات به طرز خوشباورانهای خودم را از جامعه جدا کنم.
امروز قرار بود دانشآموزان با ابزار ساده آزمایشهایی انجام دهند. خوشحالم که عدهای با اشتیاق برای این کار داوطلب شدند ولی عدهای دیگر اصلا به چنین چیزهایی حتی فکر هم نکردهبودند.
در مدرسه گرسنه بودم اما به جز چای چیزی پیدا نمیشد که بتوانم توسط آن بر احساس گشنگی و بی حالی خودم غلبه کنم.
زنگ وسط از هر دو کلاس پرسش کتبی به عمل آمد. با اینکه اصلا حال و حوصله تصحیح اوراق رو ندارم اما برای اینکه بچهها برای امتحان نهایی آماده باشند باید از این به بعد به طور مرتب آزمون بگیرم ازشون. اصلا درک نمیکنم این رفتار خودم رو.
درست هست که قرار نیست همه با درس خواندن موفق شوند اما واقعا اذیت میشوم از دیدن دختران نوجوانی که اصلا به تحصیل و درس علاقه نشان نمیدهند و به چیزهای بسیار سطحی و به درد نخور اشتیاق مضاعف بروز میدهند.
بعد از مدرسه اصلا حال و حوصله باشگاه رفتن نداشتم. من و رز برگشتیم خانه و من بر روی پتوی کوچکی که کنار رادیاتور شوفاژ پهن کردهام تا سهم بیشتری از گرما را نصیب خودم کنم، بساط کتاب و دفترهایم را پهن کردم.
یاد سالن مطالعه خوابگاه افتادم که هرکس ملافهای برای خودش در سالن مطالعه پهن کرده بود و حریمی برای خودش مشخص کرده بود و کتاب و دفترهایش را روی آن ریخته بود. و هیچ کس حق نداشت به آ« حریم تجاوز کند. در آن شلوغی و فضای پرجمعین سالن مطالعه که سر وصدا هم کم نبود، هر کس سعی میکرد دیواری نامرئی به دور خودش بکشد و خودش را از دنیای اطراف جدا کند.
یاد روزهای سختی که داشتم برای کنکور ارشد درس میخواندم هم افتادم. بازهم پتویی برای خودم جلوی بخاری کوچک کنار اتاق پهن کرده بودم و کتابهای کوانتوم و مکانیک و الکترومغناطیس را در آن پخش کرده بودم و داشتم بی هیچ امیدی برای قبلی در مقطع کارشناسی ارشد درس میخواندم.
اینبار این بساط اما برای امتحان و یا کنکور نبود، برای دل خودم بود. برای اینکه بیشتر یاد بگیرم و ارزشمندتر باشم.
برای وبیناری که در آخر بهمن قرار است ارائه کنم مجبور بودم پاورپوینتی تهیه کنم و سعی کردم آن را در اولویت قرار دهم. خوشبختانه تا حد خوبی توانستم کارها را پیش ببرم. اما خواب به شدت غلبه کرد و دیگر نتوانستم مقاومت کنم.
کاش اصلا نیازی به خواب نداشتم و میتوانستم با بازدهی بیشتری به کارهایم بپردازم. اما متأسفانه این روزها که احساس کمبود انرژی میکنم بیشتر نیاز به خواب پیدا میکنم.
خواب عصر را اصلا دوست ندارم چون وقتی بیدار میشوم احساس بدی دارم و باز آن بغض همراه با ترس همیشگی در راه گلویم گیر میکند و خودم را در میان برهوتی بی انتها، تنها و بی کس تصور میکنم.
سعی کردم تکانی بخورم و شام را آماده کنم تا از شر این احساس بد خلاص شوم و بعد هم به کلاس آنلاینی که داشتم برسم.
با وضع نا جور اینترنت بالاخره کلاس آنلاین هم به خوبی و خوشی و احساس رضایت برگزار شد. و بعد از آن در مدتی که برایم باقی مانده بود به فرایند خواندن و رونویسی کردن امروزم پرداختم.
واقع رونویسی برایم لذت زیادی به همراه آورده است. امیدوارم ذهن و قلمم تحت تاثیر این نوشتها قرار بگیرند و شیواتر و زیباتر ئ تاثیرگذارتر بنویسم.