دیروز نتوانستم اینجا بنویسم. حتی در دفترم هم چیز زیادی ننوشتم. فقط چند جملهای نوشتم که عصبانیتم را روی کاغذ خالی کرده باشم. وقتی قرار است مهمانی بروم آن هم مهمانیهای زنانهی خانوادگی از یک روز قبلتر حالم بد میشود.
نمیتوانم شرایط را تحمل کنم ولی حیف که مجبور هستم گاهی در این جمعها حضور پیدا کنم.
کل فضای مهمانی از اول تا آخر برایم بیمعنی و بیمفهوم به نظر میرسد. مخصوصا اگر قرار باشد حرکات موزونی هم اجرا شود. وای نگویم که چقدر زیاد برایم حال به هم زن است.
در میان آنهمه شلوغی انگار که کل دنیا بر سرم آوار شده باشد هوس یک جلد کتاب میکنم که بردارم و بخوانم. اما مگر میشود بین آنهمه خانوم که دنبال بهانهای برای صحبت کردن در مورد آدمها هستند دست به چنین کاری زد؟
فقط باید خودخوری کنم و آن ساعتهای بیهوده را تحمل کنم.
تازه قباحت ماجرا از این هم بدتر هست. به خاطر چنین میهمانیهایی مجبور هستم کلاسهای پنجشنبه را تق و لق برگزار کنم یا آنهایی که نزدیک ظهر هستند را به عصر موکول کنم و اینگونه کلی از ساعات تنهاییام را ازدست میدهم.
به هر حال دیشب حال و احوالم به قدری آمیخته به سم و مملو از عصبانیت بود که به عمد نیامدم اینجا.
راستی از ساعات تنهایی که حرف زدم یاد رمان جدیدی که شروع به خواندنش کردهام افتادم. رمان جاودانگی از میلان کوندرا، طبق معمول همیشگی که خودم را دقیقا در وسط رمانی که میخوانم تصور میکنم، احساس میکنم اگنس بسیار شبیه من هست. البته تا اینجای داستان که اینگونه بوده و باید ادامهاش را بخوانم تا ببینم که واقعا داستان چی هست.
امروز جمعه هست و من باید به کارهای خانه رسیدگی میکردم. اما خدا میداند که چقدر فکر پیش ویرایش نهایی کتاب کار فیزیک دهم مانده بود. میخواستم هر کاری را ول کنم و بچسبم به کامپیوتر و ویرایش نهایی را اماده کنم تا کتاب برای چاپ آماده شود.
برای اینکه احساس کنم هنگام کار کردن وقتم تلف نمیشود و کار مفید ذهنی انجام میدهم، به این فکر کردم که پادکستی باز کنم و در حین انجام کارهای خانه به آن گوش دهم. به شدن دلتنگ صدا و لحن محمدرضا شعبانعلی بودم. یکی از اپیزودهای رادیو مذاکره را باز کردم و چه خوب که این کار را انجام دادم. فکر کنم حتی کمی کارهای را طول دادم که بتوانم دو اپیزود را به طور کامل گوش دهم و از روحم و ذهن و قلبم از لذت گوش دادن به همصحبتی آدمهای موفقی که قبولشان دارم لبریز شود.
امروز باز تصمیمی رنجآور گرفتم امیدوارم این رنج به گنج تبدیل شود. گنجی بزرگ که گره از مشکلاتم بگشاید. برای موفقیت باید رنج کشید. این را این روزها بیشتر درک میکنم.
امروز در رونویسی فقط از حافظ نوشتهام بروم تا کم کاری خود را جبران کنم:
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری