امروز تهران هستم.
تهران به هیچ وجه جایی برای زندگی کردن نیست.
در مسیر که به خانهها نگاه میکردم تنهایی عجیبی را در وجود خودم احساس میکردم. تصورش هم برایم سخت است که بتوانم در این شهر بی در و پیکر زندگی کنم که قسمت بیشتری از عمرم صرف رفت و آمد و ترافیک شود. من به شدت احساس خفگی میکنم در مسیرهای پر از ترافیک. با این وجود که میخواستم مسیر را با گوش دادن به پادکست یا مطالعه کتاب برای خودم مفیدتر سازم اما این کار چندان موفقیت آمیز نبود و همان حس خفگی راه گلویم را بسته بود و مجال اندیدشیدن به من نمیداد.
اما برای چه تهران بودم؟
برای شروع یک دوره فشرده در مورد برند سازی برای معلمان که توسط موسسه معلم سبز برگزار میشد.
مدتی هست که از راکد بودن و عمل نکردن رنج میبرم، نیاز داشتم کسی من را هل بدهد. و چه کسی بهتر از رویا روشنبخش که خود این مسیر را با جدیت تمام طی کرده و جلو رفته است و با چشمان خودم مسیر رشد و پیشرفتش را مشاهده کردهام. دیدن رویا برایم الهامبخش بود. نگاهش، چهرهاش، حرکاتش و صحبت کردنش من را برای ادامه دادن مصمم میکرد.
از لحظهی ثبت نام برای این دوره دردش را با تمام وجودم احساس کردم و این بسیار برایم عجیب بود. بعدتر شاید در مورد این درد بیشتر بنویسم. این را به بعد موکول میکنم. به روزهایی که عملگرایی را به خوبی نشان داده باشم.
این روزها بیشتر از هر زمان دیگری به این نکته پی میبرم که هرچیزی را که یاد میگیرم باید در همان لحظه به کار بگیرم. به زودی کلمهای هست که باید از مجموعه واژگانم حذفش کنم. حتی شده یک اقدام یا اقدامکی در راستای چیزی که یاد گرفتهام باید انجام دهم.
مثلا اگر قرار است دورهای برگزار کنم. در ابتدا مطلبی راجع به آن در وبلاگم بنویسم.
یا اگر در جلسه ای شرکت کردهام حتما در همان لحظه سعی کنم برای شبکه سازی اقداماتی انجام دهم.
دیروز به دوستانی آشنا شدم که بسیار با اطرافیانم متفاوت بودند. برای رشد آمده بودند و کیلومترها راه را درست مثل من طی کرده بودند تا بیایند و یاد بگیرند و به کار ببندند.
عده ای بودند که صمیمیت از چهره شان میبارید. نگاهشان نوری از مهربانی بر قلبم میتاباند و این واقعن مثل یک رویای تحقق یافته بود.
آشنایی با نجمه و زهره و صافیه و ماهرخ و مرضیه را به فال نیک میگیرم. و به نظرم هدیهی این دوره برای من همین آشناییها باشد.