امروز وقتی یادم افتاد که دیشب مطلبی در وبلاگ منتشر نکردهام بسیار ناراحت شدم. به خودم لعنت فرستادم که باز چرا این زنجیر پیوسته را پاره کردم و دوباره مجبور هستم خودم را با انجام کار بیشتر جریمه نمایم. اتفاقن امروز در دوره برندسازی تکلیفمان نوشتن گزارش روزانه از کارهایی هست که از اول صبح تا آخر شب انجام میدهیم و من هم تصمیم گرفتم تمرین را در همین جا بنویسم تا هم تمرین را انجام داده باشم و هم بهانهای برای به روز نگهداشتن وبلاگ داشته باشم. در واقع با یک تیر دو نشان میزنم و برای اینکه این کارم نزد خودم زرنگ بازی محسوب نشود یک جریمه دیگر هم برای خودم در نظر گرفتهام و آن نوشتن یک پست دیگر در این جا هست تا لااقل نوشتههای اسفند از لحاظ تعداد به هم نریزند.
اگر فرض کنیم که قرار است گزارش روزانه را برای تمام مدت ۲۴ ساعت روز ۲۰ اسفند بنویسیم پس از لحظه شروع این ۲۴ ساعت باید گزارش را تکمیل نمایم.
دیشب با وجود اینکه بدنم با قدرت تمام در حال مبارزه با ویروسهای غریبهای بودند که از طرف دانشآموز عزیزم به مهمانی آمده بودند، اما یک چیزی غرورم را غلغلک میداد. یک چیزی در درونم فریاد میکشید که آهای چه نشستهای که سال در حال تمام شدن هست و تو هنوز نتوانستهای کار نیمه تمام کتاب کار دهم را به پایان برسانی. پس شروع روز یکشنبه را از همان دقایق آغازین آن گزارش میکنم.
یکشنبه ۲۰اسفند ۱۴۰۲
۰۰:۰۰ فایل اصلی جلد کتاب به همراه شابک و لوگوی انتشارات تازه به دستم رسیده بود با خوشحالی برای آقای رضوی فرستادم و مورد پسند واقع شد. در مورد هزینه چاپ کتاب پرسیدم گفتند که هر جلد ۹۶ هزار تومان تمام میشود. خوشحال بودم که عجب قیمت خوبی اینگونه به راحتی میتوانم کتابم را به فروش برسانم و تعداد افراد بیشتری از علم و دانشم بهرهمند میشوند.
۰۰:۳۰ اینجا بود که متوجه شدم این قیمت برای کتاب سیاه و سفید است و چاپ رنگی آن هم با تیراژ پایین بسیار بیشتر از اینها تمام میشود. تازه با تیراژ بالا اگر بخواهم چاپ کنم چیزی در حدود ۲۰۰ میلیون تومان باید سرمایه گذاری کنم.
۰۱:۰۰ در حال نوشتن سناریو برای ضبط دوره فیزیک دهم برای کتابم بودم. باید ارزش افزودهای برای کتابم در نظر میگرفتم که بتوانم به خوبی تبلیغات را بر روی آن متمرکز کنم.
اگر ویدیوهای حل سوالات کتاب را آماده کنم میتوانم به عنوان یک دوره آموزشی آن را به فروش برسانم. دورهای با یک کتاب شکیل و زیبا که میتواند انگیزه دانشآموز را افزایش دهد.
۰۱:۳۰ سناریوی جلسه اول را با کلی ایده به پایان رساندم. خواب دیگر بر چشمانم چیره شده بود و با تمام فکر و خیالاتی که در سر من میچرخیدند به خواب رفتم.
۶:۳۰ بیدار شدن با بدنی خسته و مریض اما مشتاق برای شروع و به پایان رساندن کارهای مهم و اندکی حرکات کششی در رختخواب
ارسال پیام به انتشارات و ارسال فایل نهایی کتاب جهت استعلام قیمت. هزینه نهایی بسیار بالا در میآید. امسال هر کاری که میکنم درد آور است. قلبم دیگر تحمل اینهمه درد را ندارد.
چطور میتوانم از عهده این هزینه بر بیایم؟ به فکرم افتاد پولی را که از فروش ماشین قدیمی عزیزم (آن بنز دانشجویی کلاسیک چهل و اندی ساله) در حسابم موجود هست و برای خرید قطعهای طلا جهت سرمایهگذاری کنار گذاشته بودم، برای چاپ کتابم در نظر بگیرم.
این کار برایم ترس دارد اما باید انجامش دهم. باید هر طور شده این کار را انجام دهم.
۰۷:۰۰نوشتن صفحات روزانه که روتین هرروز است. این روتین روزانه ذهنم را باز میکند. ذهنی که اضافات آن را بر روی کاغذ به جای میگذارم راحتتر میتواند به امور دیگر برسد. وای به حال آن روزهایی که تمام فکر و خیالات را تمام روز با خودم این ور و آن ور میبرم و سنگینی حضورشان به من اجازه حتی نفس کشیدن نمیدهد.
۰۷:۱۵ شروع به اتو کردن لباسهایی که دیروز شسته شده بودند.همراه با تمرکز بر فقط همان کار به عنوان تمرین تمرکز (کار سختی بود و فکر و خیالات اجازه نمیدادند تمرکز کنم. اتو کشیدن بیشتر از چیزی که تصورش را میکردم طول کشید.)
۰۸:۰۰ صرف صبحانه در کنار امیر و بعد رسیدگی به امور خانه و تمیزکاری و مرتب کردن بخشهایی از آن که در این روزهای آخر سال بدجوری خود نمایی میکنند و اعصابم را به هم میریزند. نمیخواهم وقت باارزشم را صرف تمیز کردن گوشههایی از خانه کنم که در یک سال گذشته حتی یک بارهم گذارم به آنجانیفتاده است. اما مجبورم ظاهر ماجرا را کمی جمع و جور کنم تا ذهن خودم احساس آرامش و راحتی بکند.
۰۹:۰۰
تقسیم بندی کتاب مورد نظرم برای مطالعه به مدت ۲۰روز و شروع مطالعه روز اول اسم کتاب را بعدتر لو میدهم. کتاب هیجان انگیزی هست و خواندنش لذت بخش است.
۱۰:۰۰ گوشی را برداشتم و به گروه دوره سر زدم. اتفاق جالبی افتاده بود. گروه تاپیک بندی شده بود و هر کدام از اعضا بخش مخصوص به خود را داشتند. به این ترتیب من وقتی تکالیفم را ارسال میکنم تمامن در بخش مخصوص به خودم نمایش داده خواهد شد و دیگر در بین تکالیف سایرین گم نمیشود.
تلگرام واقعن شبکه مورد علاقه من است که امکانات زیادی در اختیارم قرار میدهد. خیلی دوست داشتنی تر و مطمئن تر از اینستاگرام است.
۱۰:۱۵ به خودم آمدم دیدم دارم گزارش را در گروه دوره مینویسم. و چند دقیقهای هست مشغول گشت و گذار بی مورد در بخشهای مختلف تلگرام هستم. این کار باعث شد حس بدی بگیرم. نت گوشی را بستم و به کار اتو کشیدن ادامه دادم.
۱۱:۰۰ در حال نوشتن نکات مربوط به یکی از فصلهای کتاب هنر تمرکز حواس و فکر بودم. این کار هم ادامه کار دیروز بود. نوشتن از روی کتاب صوتی بیشتر از حدی که فکرش را میکردم طول میکشد. اما دوست دارم جملات مهم کتاب را واو به واو باز نویسی کنم. این کار برایم لذت بخش است و تمرکزم را بر روی مطالب کتاب افزایش میدهد.
۱۱:۴۵ اپلکیشن plantie را فعال کردم و روی ۲۵ دقیقه تنظیم نمودم و به این ترتیب با استفاده از تکنیک پومودورو کار مهمی را شروع کردم. چه بود؟ نوشتن پاسخ تشریحی دستنویس برای کتاب کارم. خب بالاخره کسانی که کتاب را تهیه خواهند کرد. چه معلم و چه دانشآموز، نیاز دارند که برای یادگیری بهتر به پاسخها دسترسی داشته باشند. این کار را میکنم چون یک تمرین برای آغاز به ضبط دوره هم هست. اینگونه دوره را هم با سرعت بیشتری ضبط خواهم نمود و میزان اشتباهم در حین ضبط کم خواهد بود.
قصد دارم این پاسخ تشریحی را بعد از اینکه هر فصل تمام شد به تایپیست بسپارم تا کار بسیار منظم و مرتب باشد. میتوانم فایل پاسخ تشریحی را در سایت خودم عرضه کنم. مخاطب من ارزش بسیار بالایی دارد و باید بهترینها را تقدیمش کنم.
۱۲:۴۵ دو پومودورو کار را جلو برده بودم و گرسنگی داشت تمرکزم را به هم میریخت. با همدستی رزناز دست به کار بسیار زشت سفارش پیتزا زدیم. مادر و دختر وقتی امیر خانه نیست از این کارها گاهی انجام میدهیم. هر چند الان که در حال نوشتن این متن هستم حس خوبی از خوردن غذای ناسالم ندارم.
۱۳:۳۰ پیتزا رسیده بود و خورده شده بود و سنگینی غذا اجازه کار بیشتر نمیداد. کارهای کوچک خانه تکانی در گوشه و کنار خانه حضور دارند. دست به نخ و سوزن شدم و ملافهای را که شسته بودم بر روی لحاف دوختم و محکم کردم.
۱۴:۰۰ شروع یک پومودوروی دیگر و اینبار نوشتن پاسخ تشریحی فصل اول به پایان رسید به جز یک آزمونکه در انتهای فصل قرار داده بودم. زمان استراحت ده دقیقهای برای خودم در نظر گرفتم و دراز کشیدم. سعی کردم تمرینهای کتاب تمرکز را به جا بیاورم. شروع کردم به شمردن برعکس از صد تا یک نمیدانم در کدام عدد بودم که خوابم برده بود. نیمه بیدار و نیمه خواب اما آرام و خوشحال از کارهایی که امروزا نجام دادم. استراحت بیشتر از حدی که تعیین کرده بودم طول کشیده بود. عذاب وجدان نداشتم اما. بدن مریض نیاز به استراحت بیشتر دارد.
۱۵:۰۰ یک پومودوروی دیگر کافی بود که من نوشتن پاسخ تشریحی سوالات فصل اول را به پایان برسانم. حس خوبی داشت تمام کردن کار و ذخیره فایل نهایی.
۱۵:۳۰فایل را بستم و تمام پنجرههای اضافی بر روی مانیتور را نیز بستم. اینبار نوبت نوشتن در این خانه قشنگ بود. اینجا را بیشتر از هر جای دیگری دوست دارم. تفرکاتم در این وبلاگ به بهترین شیوه ممکن طبقهبندی میشوند و اطلاعاتم را به راحتی میتوانم در این وبلاگ با شما به اشتراک بگذارم.
۱۶:۲۳ هنوز دارم اینجا مینویسم. دیگر بس است فعلا بروم و به کارهای دیگر برسم. باز بر میگردم منتظر بمانید.
۱۷:۰۰ دیگر از کارهای بیشمار خانه کلافه شدهام. اصلن چه کسی گفته که موقع تحویل سال همه چیز باید گل و بلبل باشد؟
کمی به آشپزخانه رسیدم و بینظمی حاکم بر آن را از دیدگان خودم پنهان کردم. فقط همین. باز کمی باید با نخ و سوزن کار میکردم. فایل صوتی که خودم از کتاب به جعبه دست بزن ضبط کردهام را در حین دوخت و دوز گوش دادم. دوختن چیزی نبود که بخواهم روی آن تمرکز کنم. تمام کار از طریق خلبان خودکار مغزم اداره میشد. من غرق شنیدن کتاب با صدای خودم بودم. شاید این دهمین بار است که با صدای خودم مطالب کتاب را مرور میکنم.
۱۸:۰۰ به خودم آمدم و دیدم که ای بابا الان هست که وبینار سوم جهش شروع شود. لینک را لمس کردم و با کله پریدم در وبینار. تمام کارهای معلم سبز دقیق و در زمان مشخص خودش آغاز میشود. اینهمه نظم و دیسیپلین از کجا میآید رویا جان؟
۱۸:۵۰ باید لباس می پوشیدم و میرفتم داخل ماشین و کمی رانندگی میکردم و در جای خلوتی می ایستادم تا با تراپیستم تماس بگیرم. هر یکشنبه برنامه همین است.
۱۹:۰۰میروم جای میایستم و تماس تصویری حاصل میشود. یک ساعت به دنیای درونی من سفر میکنیم و در نهایت با چهرهای پر از اشک جلسه تمام میشود.
۲۰:۳۰ به د م در خانه میرسم. همه جا صدای ترقه میآید. انگار وسط میدان جنگ هستیم و مورد حمله دشمن. امروز چهارشنبه سوری نیست اما در کشور ما هر چیزی را میتوان به هم زد. مثلا چهارشنبه سوری را در یکشنبه برگزار کرد.
به کنار میزم که رسیدم هنوز وبینار در حال برگزاری بود. زود روی صندلی خودم را جا میکنم و ادامه وبینار را گوش میدهم.
۲۱:۰۰ وبیناز تمام شده و من باز گول این گوشی را میخورم. میروم به گشت و گذار در اینترنت و کارهای بیهوده! به خودم میآیم. کامپیوتر را روشن میکنم تا نوشته را کامل کنم و باز حواسم پرت میشود. سری به سایت متمم میزنم. بیصبرانه منتظر هدیه نوروزی محمدرضا هستم. امسال همه قصد کردهاند هدفگذاری به من یاد بدهند. در این حتما نشانههای خوبی هست.
۲۱:۳۰ الان دقیقا همین زمان ۲۱ و ۳۰ دقیقه هست این نوشته را ترک میکنم تا به نوشته دیگری بپردازم. گفته بودم که خودم را جریمه کردهام.
۲۲:۰۰ این قسمت را به صرف شام و در کنار خانواده بودن اختصتص دادم.
۲۳:۴۵ نشستم پای کتاب ساخت برند داستانی که تازه به دستم رسیده بود و چند صفحهای مطالعه کردم و بعد خوابیدم چون مجبور بودم فردا صبح به مدرسه بروم. کاش این مدرسه با وضعیت تق و لقش هرچه زودتر به پایان برسد.