عطرها و طعم‌های ماندگار در ذهن من

حدود نیم ساعت پیش یک بادام را توی دهانم گذاشتم و وقتی زیر دندانم فشردمش، ناگهان انفجاری از طعم بادام بو داده در دهانم پیچید و مولکولهای این عطر خاص به روشهای کوانتومی و تونل زنی سر از مغزم درآوردند. با تمام سلولهای مغزم شاید، این طعم را احساس کردم.

کاملن از این عطر و بو شادی را احساس می‌‌کردم و تا آن تکه‌های خرد شده و آمیخته با بذاق دهانم را قورت دهم  (البته سعی کردم این کار را کمی بیشتر طول دهم) تمام احساسات خوب من را در بر گرفته بودند.

نمیدانم این حس از کدام بخش تکاملی و فرگشتی مغزم ناشی میشد. مگر اجداد انسانهای اولیه هم به بادام بو داده دسترسی داشته‌اند؟

نمیدانم! اصلن این چه مرضی است که در من پیدا شده است؟ میخواهم هر رفتاری را به نظریه تکامل نسبت بدهم. از اثرات گوش دادن به پادکست عصر حجر و خداحافظ آفریقا هست لابد.

به هر حال این طعم خوش این جرقه را در ذهنم روشن کرد که بیایم و راجع به این طعم بنویسم. نوشتن راجع به طعم هم فکر عجیبی هست.

یاد عطر قهوه افتادم. عطری که صبح روزهای تعطیل در خانه ما میپیچد. امیر قهوه را در قوری سفید دم میکند و وقتی من از پله ها بالا میروم عطر قهوه مستم میکند.

همیشه عطر قهوه چنین حسی در من ایجاد میکند. قهوه آپشن کمیابی در زندگی کودکی من محسوب میشد.

مادر بزرگ مقداری قهوه ترک از تبریز آورده بود و کمی از آن را در بطری شربت سرفه که خالی شده بود در داخل میز زیر سماور مخفی میکرد. گاهی که من و اکرم برایش کار خوبی انجام میدادیم برایمان در فنجانهای باریک استوانه ای شکل از این قهوه آماده میکرد. و چقدر آن حجم کوچک قهوه برای من لذت بخش بود و عطرو طعم منحصر به فردی داشت.

همانطور که گفتم قهوه در زندگی ما جایگاهی نداشت. اولین بار که به طور شدیدی عطر آن را احساس کردم، در خیابان جمهوری تهران بود شاید! دقیق یادم نیست. با هم اتاقی های دانشگاه برای گشت و گذار در تهران بیرون رفته بودیم که جلوی یک مغازه که قهوه میفروخت آن عطر سحرآمیز را به طور جدی احساس کردم.

نمیدانم چرا به من حس قدم زدن در کاخ باکینگهام را میداد.

و آن حس برای همیشه در ذهن من ثبت شده است.

هر جایی که بوی قهوه بدهد را دوست دارم. خود به خود هورمون شادی در خونم زیاد میشود و محیط اطراف برایم جذاب تر میشود.

عطر و طعم ماندگار دیگر در ذهنم باز به قهوه مربوط میشود. طعم شیر قهوه و هر شیرینی و شکلاتی که با قهو درست شود را عاشقانه دوست میدارم.

مورد بعدی طعم نارگیل است. طعمی رویایی که روحم را درگیر خود میکند. دیروز داشتم شیرینی هایی که مامان برای عید با نارگیل درست کرده بود را عاشقانه در دهانم میگذاشتم و چشمانم را میبستم و با تمرکز تمام عطر نارگیل را که در مغزم میپیچید احساس میکردم.

شیرینی‌های مامان بدون نارگیل انگار شیرینی نمیشوند. آن زمانها که کودک بودم مادر برای عید کیک میپخت آن هم در قابلمه های روحی که وسطشان سوراخ بود و عجب کیک های پفی و خوشمزه ای به عمل می آمد.

وقتی کیک سرد میشد و مامان آن را در بشقاب مخصوص برمیگرداند شروع میکرد به تزیین کیک با پودرهای رنگارنگ نارگیل. سبز و صورتی و سفید.

یکی از لذت بخش ترین کارهایی که در آن روزها انجام میشد همین کار بود. با سه انگشت پودر نارگیل را در دست خودمان فشرده میکردیم و در دهان میگذاشتیم. و عطر و بوی خوش نارگیل در دهانمان میپیچید.

راستی بعد از اینهمه پر حرفی یادم آمد که یک بادام و عطر خوش آن چه خاطراتی در ذهنم تداعی کرد.

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط