دارم فصل ششم کتاب ساخت برند داستانی را میخوانم. کجا؟
در مدرسه. به لطف عدم حضور دانشآموزان دوازدهم در این ساعت زمانی خالی پیدا کردهام تا بتوانم بر روی کارهای عقب مانده تمرکز کنم و البته به لطف اینکه خانم مدیر اجازه دادند در اتاقشان بنشینم و خلوتی برای خودم جور کنم این فرصت بسیار عالی را مغتنم میشمارم و به مطالعه کتاب ادامه میدهم.
راستی در ورود به دفتر از استقبال همکاران عزیزم درباره دوره هوش مصنوعی که برایشان برگزار میکنم بسیار خوشحال شدم. این بازخورد مثبت بسیار به من انگیزه داد تا بیشتر روی این کار متمرکز شوم و برای ضبط بخش های بیشتر و بهتر، انگیزه داشته باشم.
اما برویم سراغ فصل ششم که در مورد اهمیت وجود راهنما در شکل دهی داستان برند شما میباشد.
در ابتدای فصل با تیتر درشت توشته شده:
مشتریان در پی قهرمانی دیگر نیستند، آنها به دنبال راهنمایند.
در ادامه این جمله نظرم را جلب میکند:
زندگی هیچ کس شبیه به دیگری نیست، ولی ما بخشهای مشترکی در زندگی داریم. همه انسانها در مسیر دگر دیسی هستند.
در صفحه بعدی بخشی از کتاب کریستوفر بوکر با عنوان هفت طرح اصلی دیده میشود. این متن کوتاه در مورد معرفی راهنما در داستان می باشد.
مرد یا زنی قهرمان به طلسمی شیطانی دچار میشود که سرانجام او را در حالتی سرد مانند زندگی در مرگ، زندان، خواب، بیماری یا گونهای دیگر از سحر و افسون جسمی یا روحی قرار میدهد. آنها مدتی طولانی در این شرایط یخ زده رنج میبرند. سپس یک رهایی معجزه آسا رخ میدهد. این رهایی بر شخصی ویژه تمرکز دارد که کمک میکند تا مرد یا زن قهرمان از زندان آزاد شود.
آنها از ژرفای تاریکی به روشنی با شکوهی آورده میشوند.
راستش را بخواهید در ابتدا برایم سخت بود تا بتوانم داستان قابل درکی برای برند و کسب و کار خودم تعریف کنم. اما این تصویر ذهن من را روشن کرد.
قهرمانان داستان خودم را تصور کردم که در ناامیدی و سردرگمی بهت زده ماندهاند و من به عنوان راهنما برای کمک به آنها دستم رادراز میکنم و نوری میشوم در مسیری که قرار است طی کنند. چقدر این تصویر واضح و روشن است و چقدر تکلیفم را با خودم روشنتر میکند.
ما در زندگی بارها و بارها از این راهنمایان داشته ایم؛ به پدر و مادرانمان فکر کنیم وقتی راه راستی را به ما نشان دادند.
یا مربی ورزشی مان که باعث شد به اهمیت سخت کوشی پی ببریم و باور کنیم که می توانیم بیشتر از چیزی که همواره ممکن میپنداشتیم را انجام دهیم.
به جملات زیر توجه کنید؛ مثالهای خوبی برای راهنمایانی که در زندگی با آنها روبرو میشویم بیان کرده است:
راهنمایان ممکن است
سرایندگان اشعاری که خواندهایم؛
رهبرانی که دنیا را تغییر داده اند؛
درمانگرانی که به ما کمک کردند تا مشکلات خود را درک کنیم؛
و حتی برندهایی که ما را دلگرم کردند و ابزارهایی را به ما دادند تا بر چالشی چیره شویم،
باشند.
حالا یک قلم و کاغذ بردارید و خوب فکر کنید. شما چه راهنمایانی در طول زندگی خود داشته اید؟
حافظ و سعدی و فروغ و سایه و سهراب و …. اینها شاعرانی هستند که در بزنگاههای زندگی آمده اند و دستم را گرفته اند و من را از حالت مردگی رها کرده اند.
اروین یالوم و داستانهایش مانند درمانگری دلسوز مشکلاتم را به من نشان دادند تا خودم را بیشتر بشناسم و برای برطرف کردن مشکلاتم اقداماتی انجام دهم.
هیچ وقت جلسات درمانی برویر در کتاب درمان شوپنهاور را فراموش نخواهم کرد. انگار که من هم جایی در آن درمان گروهی داشتم و در مورد مشکلاتم با برویر و دیگران صحبت میکردم.
آن داستان چقدر به من کمک کرد تا از تاریکی وجودم رها شوم و دوباره به کار و زندگی برگردم.
متمم برندی هست که من را دلگرم میکند به وجود بهانه هایی برای خوب بودن و خوب کار کردن. و ….
شما چه؟ خوب فکر کردید؟ راهنمایان خود را به یاد آوردید؟
اما میرسم به یک پاراگراف طلایی:
برخی برندها، به ویژه برندهای نوپایی که باور دارند باید خود را اثبات کنند، دچار اشتباهی ویرانگر میشوند. آنها به جای آنکه خود را به جای راهنمای داستان قرار دهند، در جایگاه قهرمان قرار میدهند.
برندی که خود را در جایگاه قهرمان داستان قرار دهد، شکست خود را در سرنوشتش رقم زده است.
همیشه مشتری خود را در جایگاه قهرمان داستان و برند خود را در جایگاه راهنما قرار دهید، همیشه. اگر این کار را نکنید نابود میشوید.