دفتر یادداشت روزانه

خب امروز عجب روزی بود. صبح زود که رفتیم برای اولین روز مراقبت از امتحان نهایی. همیشه از امر خطیر مراقب امتحان بودن بدم میومد و همچنان هم این حس در من وجود داره اما به لطف ایرپاد و پادکست‌های قشنگی که وجود دارند از منفی بودن این حس کاهیدم و به مثبت بودن آن افزودم.

البته مجبورم کاملا نامحسوس این کار را انجام دهم که کسی متوجه نشود. به هر حال امروز میهمان فرزین رنجبر بودم و غزلی دیگر از غزلیات حافش را نوش جان نمودم.

حس غرق شدن و محو شدن در کلامش را داشتم. و تمام جزئییات در ذهنم به تصویر کشیده میشدند.

موقع برگشت دیگر وقت ناهار شده بود. به آقا عمران سر زدم و دو پرس غذای خوشمزه‌ی خانگی سفارش دادم. ناهار امروز آشپزخانه آقا عمران مهربان و همسرش مریم خانوم، خورشتی موسوم به خورشت بناب بود. این خورشت با نام بناب عجین شده است و هیچ کجای دنیا این خورشت را به خوشمزگی اینجا نمیپزند. تکه های کوچک گوشت و هویج کاملا سرخ شده و لوبیای سفید و آلوی پخته شده با شیره. اگر نخورده باشید نمیتوانید تصور کنید که راجع به چه خوراک بهشتی صحبت میکنم.

دو پرس غذا برای خانواده سه نفری ما زیاد هم هست. گاهی حتی مقداری از غذا باقی میماند.

بعد از نهار همینطور که پشت میز نشسته بودم و کم‌کم خودم را برای انجام کارهای عقب مانده آماده میکردم. رزناز آمد و لباسهایش را آورد تا اتو کنم و من همینجا بود که متوجه شدم او امروز قرار است مهمانی برود. من فکر میکردم که فردا قرار است مهمانی برود و خیالم تخت بود که امروز عصر لازم نیست بیرون بروم. اما شرایط ایجاب کرد که برای بردن رزناز دیگر نتوانم در خانه بمانم. دفتر و خودکارهایم را برداشتم و تصمیم گرفتم در این مدت بروم جایی خلوت و قسمتی از دوره ای را که قرار بود ببینم و بنویسم را مشاهده کنم و چه جایی بهتر از کافه ویرگول! تازه درهای کافه باز شده بود و من درست دم در شیشه‌ای بزرگ کافه نشستم که رو به خیابان بود. درست است که هنوز آفتاب بخشی از میز را روشن میکرد و خبری از هوای خنک نبود اما همین خلوت دلخواسته برایم کافی بود که بتوانم روی کارم تمرکز کنم. هرچند در ابتدا که چندتا کار کوچک با گوشی داشتم، صدای موزیک کافه حواسم را پرت میکرد، اما وقتی صدای ناهید پخش شد و من مشغول نوشتن شدم، دیگر از همه جا کنده شدم. حتی یک لحظه به کیفم که کنار دستم بود نگاه کردم و دیدم که لیوان پر از اسموتی که بارمن خوش‌رو آورده بود را اصلا ندیده‌ام. خیلی عجیب بود که حتی وجود ایشان را در کنار میز احساس نکرده بودم.

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط