رسیدیم به ۲۸ خرداد و روزی که من متولد شدهام. روز تولد برای من هیچ وقت روز خاصی نبوده است. در خانواده ما اصلن مفهوم روز تولد و جشن تولد تعریف نشده بوده و از کودکی ما مراسمی برای روز تولد هیچ کدام از اعضای خانواده برگزار نمیکردیم. عجیب است اما تا مدتی حتی من نمیدانستم که چه روزی روز تولد خودم یا مامان و بابا هست.
بعدتر وقتی بزرگتر شدم و دایره دوستانم افزایش یافت، به لطف دوستانم متوجه شدم که درست در روزهای سخت امتحانات مدرسه به دنیا آمدهام و گاهی از طرف بهترین دوستانم مورد لطف و مهربانی و کادویی کوچک در روز تولدم قرار گرفتم.
یادم هست تنها جشن تولدی که در خانه ما برگزار شد، مراسم یهویی بود که من و اکرم خودمان دست و پا گرده بودیم. یعنی روزی تصمیم گرفتیم به دوستان خود بگوییم که امروز تولدمان هست(هم من و هم اکرم این روز را به عنوان روز تولد خودمان اعلام کرده بودیم.) و از آنها دعوت کردیم که عصر برای جشن و پایکوبی به خانه ما بیایند.
وقتی از مدرسه برگشتیم و با شور و اشتیاق این موضوع را با مامان در میان گذاشتیم، او هم از سر ناچاری شروع کرد به پختن کیک. آن روزها مامان همیشه در قابلمه روحی که وسطش سوراخی اندازه لیوان داشت کیک میپخت. آن هم روی چراغ نفتی که یار همیشگی خانمهای خانهدار بود. به قدری در پختن کیک حساسیت به خرج میداد که حتی ما نباید در را محکم میکوبیدیم. چون در اثر کوبیدن در ممکن بود خانه بلرزد و کیک از پف کردن بیفتد.
طعم و لذت آن کیک ها را تا به امروز دیگر در جا و مکان دیگری تجربه نکردم. اما آن روز فهمیدیم که حتی با عجله هم باز کیک های مامان خوشمزه و خوش ظاهر از آب در میایند. به هر حال هیچ فکر نمیکردیم که بچهها بیایند ولی کمکم از ساعت چهار یا پنج عصر به بعد سر و کله شان پیدا شد.
یکی شش عدد سبد پلاستیکی سفید برای سبزیجات آورده بود. تقریبا پنج شش جفت جوراب سفید با توریهای زیبا نصیبمان شد و یک دست پارچ و لیوان شیشهای آبی رنگ هم که به مامان باید میرسید اصولا.
نمیدانم فلسفه کسانی که برای تولد دو عدد بچه پارچ و لیوان میفرستادند چه بود که در هر مراسم تولدی آن را به جا میاوردند. به هر حال در آن روز من و اکرم اصلن به این موضوع فکر نمیکردیم. برای ما آمدن دوستان و بازی و سرگرمی با آنها مهمتر بود.
مامان کیک دست پخت خودش را با گلها و غنچههای رز توی حیاط همسایه تزیین کرده بود و عجب کیک زیبایی هم از آب در آمده بود.
یک میز دو طبقه چوبی زیر تلویزیون داشتیم که مامان آن را آماده کرده بود و کیک و مخلفاتش را به عنوان میز تولد روی آن چیده بود. عجب صحنه رویایی و لذت بخشی برای من و اکرم بود که تا اون روز هیچ جشن تولدی برایمان برگزار نشده بود و این را هم خودمان برای خودمان دست و پا کرده بودیم.
به هر حال زمان گرفتن عکس فرا رسید. ما دوربین مربع شکل قشنگی داشتیم که سالی یکبار بابا برایش فیلم عکاسی میگرفت و ما لباس میپوشیدیم و در گوشه و کنار خانه با آن عکس میگرفتیم گاهی نور میخورد به فیلم عکاسی و عکسها تمامن یا نصف و نیمه میسوخت و تمام زحماتمان به باد میرفت. اما آن روز مامان و دوستش اکرم خانوم نقشه پلیدی کشیده بودند. با دوربین بدون فیلم از ما چندین و چندتا عکس گرفتند و بعد هم گفتند که عکس ها سوخته است. حیف آن ژستها که همگی موقع عکاسی گرفته بودیم. عکسهای دوتایی و دسته جمعی، با کیک و بدون کیک. در حیاط و داخل خانه!
ما هم که ساده و صاف بودیم باورمان شده بود و وقتی خیلی سال بعد متوجه این موضوع شدم که اصلن دوربین فیلم نداشته چقدر ناراحت شدم و حرص خوردم به خاطر کار مامان که نکرده بود لااقل یک دوربین برای عکاسی از آن روز خاص فراهم کند. وگرنه این نوشته حتمن به عکسهای زیبای آن روز مزین میشد. لابد مشکلات آن روز زندگی به قدری زیاد بود که گرفتن عکس از مراسم تولد دو دختر ورپریده که سر خود مهمان دعوت میکردند جزو اولویتها محسوب نمیشد.
به هر حال آن روز برای ما روز لذت بخشی بود. با دوستان خود در حیاط و داخل خانه هر بازی ممکن را انجام دادیم. در حیاط تاب بازی کردیم و سوار الاکلنگی که بابا برایمان ساخته بود شدیم و صدای قهقهه و شادیمان تا آن سر کوچه میرفت.
همین جشن تولد برای هفت پشتمان بس بود. دیگر هیچ وقت جشنی به آن شور و هیجان برگزار نشد و ما هیچ وقت دوستان خود رابرای تولد خودمان دعوت نکردیم.
اولین و آخرین جشن تولدی که برای من و اکرم تا به امروز برگزار شده است. دلم برای مظلومیت خودمان سوخت.
وقتی ازدواج کردم، مراسم کیک تولد و دسته گل و کادو به روزهای تولدم اضافه شد. اما هیچ کدام لذت آن روز خاص را نداشت.
کمی که بزرگتر شدم و تنهاتر، روز تولد برایم روز عجیب و بدی بود. درست مثل لحظات اول سال تحویل.
حالم بدجوری گرفته میشد، دوست داشتم چشم باز نکنم و از رختخواب بیرون نیایم. حالت افسردگی و اضطراب شدیدی به سراغم میآمد و دوست داشتم هایهای گریه کنم. دلیلش چه میتوانست باشد؟ شاید نیازهایی که در کودکی برآورده نشده بودند.
دو سه سالی به لطف مهرسا و بهناز درست در لحظه صفر روز ۲۸ خرداد با پیامهای تبریک تولد بمباران میشدم. اولین باری که در چنین ساعتی پیام تولد گرفتم اشکم بند نمیآمد. باورم نمیشد که کسانی درست در این لحظه برایم تبریک تولد ارسال کنند. مست و از خود بیخود میشدم و حال خوبش تا تمام گان روز ادامه مییافت. بعدتر این پیامها قطع شدند و آن احساسات هم به تاریخ پیوستند.
امروز اما وقتی حس و حال عجیب افسردگی و پوچی روز تولد، به سراغم آمد و نمیخواستم از رختخواب جدا شوم. به خودم دلداری دادم. خودم را در آغوش گرفتم و روز تولدم را به خودم تبریک گفتم.
دست خودم را گرفتم و بلندش کردم و به ادامه دادن تشویقش کردم. به اینکه بیاید و اینجا بنویسد. به اینکه تا زمانی که کارهای مهم روزانهاش را انجام نداده دست به گوشی نزند و ناامیدی را کنار بگذارد و هر زمانی که به پوچی رسید و با خودش زمزمهی «که چی شود؟» را سر داد دوباره یک قدم بردارد و به دنبال معنی در بطن کار و زندگی باشد.
امروز تولد من هست و به جز بانکهای مختلف اعم از کشاورزی و سرمایه و ایران زمین و حتی کلاس زبان آفرینش، کسی پیام تولد برایم ارسال نکرده. مامان برای شام دعوتمان کرده برای اینکه برایم تولد بگیرد و من مثل همیشه پشت میز خود نشسته ام و از تنهایی و صدای پرندگان و نسیم خنکی که از پنجره میآید لذت میبرم.
پ.ن: بعد از این نوشته اسم رویا روی گوشی ام ظاهر شد. اولش فکر کردم ایول بابا اینها تاریخ تولد مشتریان وفادار خودشان را ثبت کرده اند و هر بار به یکی زنگ می زنند. داشتم شاخ در میاوردم. چولی چند ثانیه بعد متوجه شدم نه اینطور نیست. و هدف از تماس منتورینگ دوره بوده است. اما همین هم جالب بود. چه تقارن خوبی.
وسط صحبت حالم داشت بد میشد اما چند کلمه ای که صحبت انجام شد گویا من از بلاتکلیفی خارج شدم و نوری در مسیرم روشن شد.
و اتفاقات بعدش را دیگر نمیتوانم و نمیخواهم که بازگو کنم.
4 پاسخ
تولدت مبارک یکی از بهترین معلمایی که میشناسم 💕💕
سالم و سبز باشید همیشه 🪽💚
سلام نسیم ممنونم ازت. کاش میدونستم کدوم نسیم دلانگیز هستی
سلام
«صفت جمال و جلال مصادمت کردند از هر دو روح تولد کرد.»
تولدتون مبارک💕
ممنونم زهرای عزیز وبلاگت رو دیدم و از خوندن مطالبت لذت بردم