امروز عصر باید سوار قطار بشوم. برای همایش معلمان عالی عازم تهران هستم. نمیدانم چرا چندان خوشحال نیستم و ته دلم آشوب است.
مدت زیادی هست که هنگام سفر شور و اشتیاق گذشته را از دست دادهام. به خصوص سفر در این روزهای گرم واقعا برایم غیرقابل تصور است.
به مسیر فکر میکنم و هماهنگیهایم با دو تن از همکارانم که قرار است با اسنپ با آنها از راهآهن تا دانشگاه شهید بهشتی برویم.
کوله بار سفر مورد دیگری است که به آن فکر میکنم. خودم را مجبور میکنم که با کمترین کوله بار عازم این سفر شوم. یک کیف دستی و خودم.
وسوسه میشوم چیزهای بیشتری با خودم ببرم اما تا حد ممکن سعی میکنم جلوی خودم را بگیرم.
خیلی دوست دارم سفر را با جزئیاتش بنویسم. بهانه خوبی می شود برای نوشتن یک پست وبلاگی.
به همین دلیل میخواهم دقیق تر نگاه کنم. به اطرافم، به استگاه راه آهن، خیابان ها ، تابلوها، به راننده اسنپ و سلیقه موسیقی اش، دوستانی که در سفر ملاقات خواهم کرد و گرمای جانسوز تهران.
نگاهم را در دانشگاه تیزتر خواهم کرد. موضوعات بیشتری آنجا هست که میتوانند ایدههای خوبی برای نوشتن به من بدهند. میخواهم با دید نقادانه به موضوعات نگاه کنم و امیدوارم که خستگی راه بر من چیره نشود.
موضوعات بیاهمیت را همینجا پشت میز کوچکم و در داخل دفتر روزنوشته هایم جا میگذارم و به سوی کشف چیزهای جدید پیش میروم.