این نوشته را دیشب وقتی در قطار بودم در نت گوشی نوشتم…
در تخت بالای قطار تبریز تهران شماره ۴۳۳ دراز کشیدهام.
خانوم سفید رویی با چشمان بی حال و دستانی با لکههای سفید و دختری نوزده بیست ساله بااندامی کوچک که بر روی تخت چمباتمه زده در تخت پایین روبروی من هنوز نشستهاند.
خانوم سفید روی، با ولع خاصی تکههایی از کتلتهای دستساز را لای تکه نان های کوچکمیگذارد و یک برش گوجه فرنگی روی آن قرار میدهد و دو دستی در دهانش میگذارد.
همین چند لحظه پیش با دستان خیس مشت کرده از در وارد شد و با زحمت بسیار در کوپه را باآرنجش بست تا دستانش آلوده نشوند.
ولعش در خوردن لقمه ها برایم عجیب است.گاه که نگاهمان در هم گره میخورد چشم برمیکرداند وبا سرعت بیشتری لقمه را در دهانش جای میدهد.
من با خودم غذایی نیاوردم. تمام فکرم پیش آن یک بشقات دلمه برگ مو که مامان پخته بود و دریخچال باقی ماند، جا مانده است.
اگر تنبلی نمیکردم و گرمشان میکردم پیاز داغی میساختم و رویشان میریختم حالا اینجا سور وساتی داشتم.
شاید من هم لقمههای دلمه را با ولع قورت میدادم و کمی هم آب رویشان میخوردم تا از گلویم پایینبروند.
خانم مسنتری که قرار است در کرج پیاده شود در تخت زیرین من دراز کشیده و نان و پنیرش راهمین چند دقیقه پیش که من پایین بودم خورد و میوه های خورد شده اش را به من تعارف کرد وبه اصرار فراوانی که کرد من هم مهمان یک تکه سیب و یک تکه هلو شدم.
مهربان و خوش مشرب بود و دنبال این بود که سر صحبت را باز کند.
اما کسی در دسترس نبود. من و دو نفر دیگر هر کدام در گوشیهای خود غرق شده بودیم.
من در حال گوش کردن به صدای ناهید در یکی از جلسات نوشتار درمانی و دید زدن طبیعتشگفتی بودم که از پنجره قطار دیده میشد.