در همهمهی همایش، نتوانستم دوستی پیدا کنم که با آنها بخشی از روز خودم را بگذرانم. بلیط من از تهران تا تبریز برای ساعت ۲۰:۳۰ بود و همایش ساعت ۱۴ تمام شد.
این قسمت از همایش را دوست نداشتم.
نتوانستم کسی را همراه کنم. صافیه قرار بود زودتر برگردد گنبدکاووس. مرضیه میرفت به سمت ترمینال غرب تا با اولین ماشین به قروه برگردد.
نوشین هنوز بلاتکلیف بود و داشت با همسرش تماس میگرفت تا مشخص کند که آیا شب ماندگار است یا باید برگردد؟
پانیذ و ماهرخ و آرزو هم که پایتختنشین بودند و با مهربانی من را به خانهشان دعوت کردند اما خب همیشه که نمیتوان تعارف از سر مهربانی را اجرایی کرد.
آتنا و دوستش از شهریار آمده بودند. گفتند که میخواهند بروند خیابان انقلاب و من هم میتوانم با آنها بروم.
بعدش پانیذ گفت بیک اسنپ بگیرم و بروم شهرکتاب و آنجا بگردم و استراحت کنم. دیدم این یکی شاید راحتتر باشد برایم. ولی چند دقیقه بعد با پیشنهاد مجدد آتنا تصمیم گرفتم با آنها بروم. گفت که پایین داخل پراید سفید رنگ منتظر من هستند. از سالن همایشهای دانشگاه شهید بهشتی بیرون آمدم و نتوانستم پیدایشان کنم. گفتم لابد آنها هم من را پیدا نکرده اند و رفته اند. چند نفری از معلمان که معلوم بود اعضای همایش هستند، داشتند به سمتی میرفتند. من هم آنها را دنبال کردم. تا به در خروجی رسیدیم.
کمی آنجا منتظر ماندم که شاید آتنا و دوستش با پراید سفید رنگ بیاییند و رد شوند. انتظارم ارزید و آمدند.
آنها هم داشتند دنبال من میگشتند. سوار صندلی عقب شدم. آتنا هم صندلی جلوتر بود و دوستش با شجاعت تمام داشت در تهران رانندگی میکرد.
تحسینش کردم و در گفتگوهای درونی با خودم گفتم که زهره چه خوب که در چنین شهر شلوغی مجبور به رانندگی نیستی.
گرما جانسوز بود. تهران جهنم بود. و لباسهایی که ما پوشیده بودیم گرمای جهنم را چند برابر میکردند.
دستانم را به زور زیر شالم پنهان میکردم که رنگشان تیره نشود. اما زیاد هم موفق نبودم.
کلی راه را طی کردیم که رسیدیم به انقلاب. تابلویی را دیدم در مسیر که زده بود به طرف آزادی.
و در کوچهای پارک کردیم که سالها پیش، شاید در سال ۱۳۸۴ از آن رد شده بودم.
پیاده شدیم. چند قدمی که راه رفتیم و از کوچه خارج شدیم. از دوستان تشکر کردم و خداحافظی کردم و راهم را از آنها جدا کردم.
به سرم زده بود که بروم و دفتر مدرسه نویسندگی را پیدا کنم و دسته گلی را برای شاهین کلانتری عزیز ببرم.
در سایت آدرس را جستجو کردم.
میدان انقلاب، کوچه شهدای ژاندارمری، روبروی ادارهی پست.
نقشهی گوگل را باز کردم و آدرس را جستجو کردم. فاصلهای نبود. با خودم گفتم اول آدرس را پیدا میکنم و بعد برمیگردم با دسته گلی زیبا به سمت دفتر مدرسه نویسندگی راهی میشوم.
جلوتر که رفتم، آدرس روی نقشه من را به سمت یک کوچهی باریک راهنمایی کرد. هیچ اثری از سایه در کوچه نبود. نمیتوانستم جایی پناه بگیرم تا تیغهای داغ خورشید کمتر در تنم نفوذ کنند. هرچه قدر جلوتر میرفتم بیشتر احساس میکردم که این مسیر نمیتواند درست باشد.
هوا گرم بود. کوچه خلوتتر میشد و به تدریج من داشتم میترسیدم. همیشه از تنها بودن در تهران ترسیدهام. منصرف شدم. دیگر گرما داشت سلولهای مغزم را تبخیر میکرد.
از همان راهی که آمده بودم. در مسیری بدون سایه و با سرعت بالا که نزدیک دویدن بود تا راه رفتن از کوچه خارج شدم.
و رفتم به سمت خیابان اصلی انقلاب.
خیلی از مغازهها همان شکل شمایل دوران دانشجویی من را داشتند. اما حس و حال من به هیچ وجه شبیه آن سالها نبود.
اولین باری که با هم اتاقی ها رفتیم تا کتابهای ترم اول را بگیریم یادم هست. با مریم و راضیه رفته بودیم. مریم الان معلم ریاضی است و راضیه دکترای شیمی دارد و معاون مدرسه است. هر دو تا جایی که میدانم در بروجن مشغول هستند.
ادامه دارد…