بدون ایده به صفحهی لبتاب چشم دوختهام. نمیدانم چه بنویسم. چشمم میخورد به کتابی که همین عصر از قفسهی کتابها بیرون آوردم تا بخوانم. اما به صد دلیل نتوانستم حتی یک کلمه هم از آن بخوانم.
برمیدارم و چند سطر از یک داستان کوتاه را میخوانم. چه ایدهی خوبی.
شما را نیز با این سطرها همراه میکنم. انگار که باهم نشستهایم و در سطرهای کتاب سیر میکنیم.
درماندگی
شفق نزدیک بود، دانههای درشت و نمناک برف آرام آرام دور فانوسهای تازه شعلهور شدهی خیابان چنبر میزدند و قشر نازکی از برف بر شیروانیها، پشت اسبها، شانه و کلاه رهگذران بر جا میماند…
گورستان
-میگم رفقا! باد داره شدیدتر میشه و هوا هم داره یواش یواش رو به تاریکی میره. بهتر نیست تا وضع بدتر نشده، ول کنیم بریم؟
باد، برگهای زرد درختان کهنسال غان را به جنب و جوش وا میداشت و قطرههای درشت آب از آن برگها بر سر ما میریخت. ناگهان یکی از همراهانمان روی زمین گلآلود سُر خورد و برای این که زمین نخورد، به صلیب بزرگ خاکستری رنگ بالای یکی از قبرها چنگ انداخت و آن را محکم گرفت.
چشمش به اسم حک شده روی سنگ قبر خورد و بلند آن را خواند: «سردار و عضو رسمی شورای؛ ایگور گریازنوروکف…» و ادامه داد: «این مرد رو میشناسم. عاشق زنش بود، بازوبند استانیلاو میبست، ولی تحصیلات دانشگاهی نداشت… .
حال و احوالش خوب بود…
تو این دنیا بهش خوش میگذشت، نه؟!
آدم فکر میکنه که تا ابد زندهست؛ اما افسوس!
مرگ آدمو چهارچشمی میپاد…
این بشر مفلوک هم قربانی این پاییدنه.
.
.
.