در میان خواب و بیداری داشتم صدایی را میشنیدم. میگفت:
متضاد عشق، نفرت نیست. بیتفاوتی است.
متضاد هنر، زشتی نیست. بیتفاوتی است.
متضاد ایمان، کفر نیست. بیتفاوتی است.
متضاد زندگی، مرگ نیست. بیتفاوتی است.
خواب عصرهای پاییز بدترین کار ممکنی هست که میتوان انجام دهم و هرطور شده از آن اجتناب میکنم اما امروز اسیر بیخوابی بودم و گرفتار حس بد بعد از خواب عصر پاییزی شدم.
اما شنیدن همین جملات بیدارم کرد. یاد بیتفاوتیهای خودم به هنر، زیبایی و زندگی افتادم. یاد آن روزها که بیتفاوت از کنار منظرهی خوش یک خانه قدیمی با حوض مستطیل شکلی که در میان حیاطش بود رد شدم.
یا روزهایی که گذشتند و من بیتفاوت به رفتنشان بی هدف زندگی را از دست دادم.
یاد تمام بی تفاوتیهایی افتادم که در حقم شده است. کارهایی که دیده نشدند و دلسرد شدم.
یاد نگاههای خشک و بی روح دانش آموزان کلاس افتادم وقتی موضوعی را که به نظر خودم بسیار هیجانانگیز بود برایشان تعریف میکردم.
بی تفاوت نبودن بسیار سخت است اما برای اینکه قاتل هنر، عشق، زیبایی و زندگی نباشیم باید آن را کنار بگذاریم. شاید نگاهی پر از اشتیاق دلیلی باشد برای زنده ماندن یک زندگی.
شاید نوشتن یک جمله در زیر یک پست و نوشته دلیلی باشد برای ادامه دادن یک مسیر.
به خود میگویم زهره بیتفاوت نباش اما از بیتفاوتیها نیز دلگیر نشو. کسانی که بیتفاوت به شادی و خوشحالی تو از کنارت رد میشوند شاید از بیتفاوتیهاست که دیگر منجمد شدهاند و یخ سرد وجودشان آب نمیشود.