داشتم فایل pdf کتابِ روزها در راهِ شاهرخ مسکوب را اسکرول میکردم. همیشه از میان روزنوشتهها آنها که مربوط به خود مسکوب و خانوادهاش هستند را میخوانم.
نوشتههایی که در مورد شخصیت سیاسی و … هستند را کنار میگذارم. چون حال و حوصلهی درست و حسابی برای این جور چیزها ندارم.
در میان برخی از نوشتهها خودم را میبینم. انگار که من آن جملات را نوشته باشم. گاه توصیفاتی میخوانم به طور کامل دارد من را توصیف میکند.
تمام اینها عبارت «من درد مشترکم، مرا فریاد بزن» را تداعی میکنند. آدمی انگار محکوم است به تجربهی احساسات مشابه. نویسندگان و شاعرانی که این احساسات را به تصویر کشیدهاند، زبان مشترک ما بودهاند.
جملات مسحورم میکنند. این من هستم که در روز بهاری غم انگیزی نوشته ام:
همچنان بهار است، بهار پایدار. ولی در دلم همچنان خزان است.
یا این نوشتههای بالا را گویی من در روزی که خسته و شکسته از ستمهای روزگار بودهام نوشتهام. شکی در این ندارم که تمام این جملات را بارها حس کردهام.
و به نظرم این احساسات مشترک است که خواندن نوشتههای دیگران را برای ما شیرین میکند.