امروز دوشنبه است. آخرین روز مهر ۱۴۰۳٫ من در این مهر درست مثل مهر سال گذشته نسبت به وبلاگ بیمهر بودم و آنگونه که باید نتوانستم تعهدم را نسبت به وبلاگ حفظ کنم.
نه اینکه اشتیاق نوشتن نباشد، چه بسا گاهی آنچنان از نوشتن سرشار بودم که میتوانستم چندین نوشته از موضوعات مختلف بنویسم. اما خلوت را به نوشتن در اینجا ترجیح دادم.
از اول مهر تمام نصف روزهایم در جمع میگذرد و نیاز به تنهایی و خلوت من را به نوشتن در دفترم ترغیب میکند.
مهر که آمد سراسیمه به سمت کلاسها دویدم و ذهنم را درگیر آشنایی با انسانهای جدید کردم. و در این آشفتگی خودم را گاهی فراموش کردم. در روزهای باقی مانده از پاییز باید خودم را بیشتر در آغوش بکشم. باید بیشتر فکر کنم و بیشتر بنویسم که درمان تمام آشفتگیهای ذهنی من نوشتن است در تنهایی.
آشنایی با دانشآموزان جدیدم همیشه برایم هیجان انگیز و جالب بوده است. اگر کلاسی باشد که نگاههایشان مشتاق باشد و برق نگاهشان جذب کننده، بیشتر دلم گرم میشود.
و اگر نگاهها سرد و بی روح باشند در تلاش مذبوحانهای گرفتار میشوم برای در امان ماندن از آسیب این نگاههای زننده و بی اشتیاق و البته سعی در ایجاد جرقههای کوچکی از اشتیاق در فضای بی روح کلاس.
در این مهر که دارد تمام میشود کمتر کتاب خواندم اما بیشتر کار کردم. بیشتر خسته شدم و بیشتر با حال و هوای پاییز احساس نزدیکی کردم.
هوای ترد و خنک عصرهای پاییز را در پیادهرویهای طولانی بر روی پوستم با تمام وجودم لمس کردم.
در این مهر، من انگار پذیراتر شدهام. مفهوم پذیرش را بیشتر از هر زمان دیگری درک کردهام و پذیرفتهام زندگی با هرآن چه که نمیتوانم تغییرش دهم.
همین احساس پذیرش باعث شد امروز در پاسخ به سؤال مهیا که پرسید: «بدترین اتفاقی که تا کنون در دوران تدریس تجربه کردهام چه بوده است؟» کمی فکر کنم و نتوانم به وقایع گذشته وزنی از جنس خوبترین یا بدترین بدهم. هرچه که بوده تمام شده و رفته و من تمام آنها را زندگی کردهام. و به دست گذشته سپردهام.
در چند روز گذشته در تلاشی بسیار سخت برای کنترل خشم، شاهد اتفاقات بدی بودم که برای اطرافیانم هنگام بر افروخته شدن خشمشان رخ داده بود. گویی دنیا صحنهآرایی کرده بود تا به وضوح به من نشان دهد که خشم چه عواقب بدی میتواند داشته باشد. به خودم قول دادهام زود از کوره در نروم. هنگام عصبانیت از صحنه دور شوم و با نفسهای عمیق خودم را آرامتر سازم.
انسانک(پادکست حسام ایپکچی) همراه مهر ماه من بود در مواقعی که در آشپزخانه تمرین خودآگاهی میکردم و برای عزیزانم غذای گرمی میساختم تا در شلوغی و پراکندگی این روزها بهانهای باشد برای کنار هم جمع شدن و رو در رو سخن گفتن.
یک ماه گذشت. و جرعه های اندکی از آن باقیست. شروع دیگری در راه است. و اشتیاقی دو چندان برای زندگی کردن. انسان های تازه ای در قلبم شکفته ا ند و روح تازه ای یافته ام از تمام خوب و بدهای این روزها.
در آخرین روز مهر دست خودم را میگیرم و به دیدار آبان میبرم. بازهم خنکی پاییز را در میان خیابانهای شهر نفس میکشم و امید دارم به زندگی.
راستی عکس را امروز وقتی که داشتم مدرسه را ترک میکردم، فاطمه که از عوامل اشتیاقم به مدرسه است، گرفت. به خواهش خودم. و خیلی دوستش دارم.