- معلم ادبیات نگاههای مرموز و عجیبی داشت. از آن نگاهها که نمیدانستی منظورش چیست!
هر بار که نگاهت با نگاهش تلاقی میکرد به این فکر میکردی که آیا دوستت دارد یا از تومتنفر است؟
این رفتار معماگونهاش او را دوستداشتنی و عجیب جلوه میداد.
روزی وقتی که کلاس در سکوت امتحان فرو رفته بود و کسی جرئت جیک زدن نداشت، معلم ادبیات تند و تند چیزهایی را از بر روی تکههای کاغذ مینوشت.
یک نگاهم به برگهی امتحان و نگاه دیگرم به او بود. یعنی چهچیز مهمی بود که باعث شده بود ما را به امان خدا رها کند و غرق در نوشتن شود؟
کسی متوجه نشد اما من که معلم را زیر چشمی تعقیب میکردم دیدم که او تکهها کاغذ را مچاله کرد و در سطل آشغال انداخت.
دل توی دلم نبود.
نباید کسی میفهمید. باید میرفتم و تکههای کاغذ را برمیداشتم.
این کار را کردم. کسی متوجه نشد که چه چیزی از سطل آشغال برداشتهام. برای من حکم گنج را داشت. تا جایی خلوت گیر بیاورم و در گوشهای از مدرسه کاغذهای کاهی رنگ مچاله را باز کنم قلبم داشت از جایش کنده میشد.
چقدر عجیب بودند. نوشته ها را میگویم. تصویر واضحی از آن دستنوشتهها در ذهنم حک شده است و آنها را خیلی خوب به یاد میآورم.
از خواندنشان شگفت زده شده بودم. فکر میکردم معلم ادبیاتمان شاعر هم هست.
فکر میکردم که آن اشعار را خودش سرود است. چه خیال باطلی.
دلتنگیهای آدمی را، باد ترانهای میخواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد
و هر دانهی برفی به اشکی ناریخته میماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من!
افسوس!
آفتاب
مفهومِ بیدریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتابگونهیی
آنان را
اینگونه
دل
فریفته بودند!ای کاش میتوانستم
خونِ رگانِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.ای کاش میتوانستم
یک لحظه میتوانستم ای کاش ــ
بر شانههای خود بنشانم
این خلقِ بیشمار را،
گردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست
و باورم کنند.ای کاش
میتوانستم!
سالها طول کشید که بدانم اولی را مارگوت بیکل سروده و دومی را احمد شاملو!
به غیر از این دو شعر بالا ابیات دیگری هم در آن دست نوشتهها بود. ابیاتی که اسم من هم در میان آنها دیده میشد. اولین بار بود که تا این حد اسمم را دوست میداشتم.