در خانهی مادر بزرگ یک کمد شبیه بوفه وجود داشت. بابا وقتی که به شغل نجاری مشغول بود ساخته بودش. ما حق نداشتیم به وسایل داخل آن دست بزنیم.
دو طبقه داشت که در کشویی شیشهای داشتند و مادربزرگ با نظم خاصی ظروف چینی گلسرخی را در آن طبقات چیده بود. بشقابها، کاسهها و دیسهای سفید با طرح رزهای سرخ که زیبایی خاصی داشتند.
چند نمکپاش کوچک هم میان سایر وسایل چیده شده بودند و من و خواهرم هیج وقت حق نداشتیم به وسایل داخل کمد دست بزنیم. مگر در روزهای خانه تکانی که به هر کدام از ما وظایفی محول میشد و گردگیری این کمد همیشه از وظایف من بود که با دقت خاصی باید انجامش میدادم.
اما این قسمت کمد با متعلقاتش با اینکه برای من و خواهرم جالب بود اما اصل ماجرا محسوب نمیشد.
اصل ماجرا پایینترین طبقهی این کمد بود که درهای چوبی کوچکی داشت و همیشه قفل بود.
به خاطر ندارم چطور شده بود که ما کلید این درها را از چایی پیدا کرده بودیم و به دنیای معجزهوار این بخش از کمد دسترسی پیدا کرده بودیم.
روزی که برای اولین بار در عملیاتی مخفیانه این بخش از کمد را باز کردیم و با دهها جلد کتاب و دفتر و دفترچه روبرو شدیم را یادم هست. چشمانمان برق میزد.
بوی کاغذهای قدیمی هنوز در خاطرم هست. این دنیای عجیب و شگفتانگیز نیاز به جستجویی موشکافانه و دقیق داشت.
عملیات تفحص باید به شیوهای انجام میشد که کسی بویی نبرد. وگرنه کلید را از ما میگرفتند و دیگر دسترسی ما به چنین گنجی ممکن نبود.
گاه گدار به این سرزمین ناشناخته سر میزدیم و شکاری به دست میآوردیم و به خلوتی پناه میبردیم و میخواندیمش.
یک روز کتابچههای کوچک ترانههای قدیمی را مییافتیم. با عکسی از خوانندههای قدیمی بر روی جلدشان.
روز دیگر دفتر طراحی عموجان را پیدا میکردیم که با نظم و سلیقهای منحصر به فرد طراحیهای زیبایی را بر ری برگههای زرد رنگ دفتر ثبت کرده بود.
مجموعهی نامهها از همه جالبتر بود. و چقدر این بخش خواندنیتر بود. چقدر عادت مردمان گذشته شیرینتر بود. با توضیحات مفصل بر روی برگههای کوچک خط دار برای هم نامه مینوشتند و ارسال میکردند.
نامههای عاشقانه، دوستانه و خانوادگی. همه آنجا جمع بودند. عمویم که برای تحصیل و کار به تهران رفته بود این داراییهای با ارزش را جا گذاشتهبود.
کتابهای درسی و غیر درسی با برگههای کاهی روی هم چیده شده بودند و ما به نوبت با کنجکاوی تمام، آن کتاب ها را ورق میزدیم و میخواندیم.
در آن سن و سال کمِ کودکی، از خیلی چیزها سر در نمیآوردیم اما این دلیل نمیشد که دست از اکتشاف خود برداریم.
…