یوزپلنگانی که با من دویده‌اند

به روز رسانی در تاریخ ۴ بهمن

وصیت

نیمی از سنگ‌ها، صخره‌ها، کوهستان

را گذاشته‌ام

با درّه‌هایش، پیاله‌های شیر، به خاطر پسرم

نیم دیگر کوهستان وقف باران است.

دریای آبی و آرام را با فانوس روشن دریایی، می‌بخشم به همسرم

شب‌های دریا را، بی‌آرام، بی‌آبی، با دلشوره‌ی فانوس دریایی

به دوستان دور دوران سربازی که حالا پیر شده‌اند فکر می‌کنم

یکی یا چند هم مرده‌اند.

رودخانه که می‌گذرد زیر پل، مال تو، دختر پوست کشیده‌ی من به استخوان بلور!

که آب پیراهنت شود، تمام تابستان.

هر مزرعه و هر درخت، هر کشتزار و علف را شش دانگ به کویر بدهید

به دانه‌های شن، زیر آفتاب

از صدای سه تار من

بندبند پاره‌پاره‌های موسیقی

که ریخته‌ام در شیشه‌های گلاب و گذاشته‌ام روی رف

یک سهم به مثنوی مولانا دو سهم به «نی» بدهید

و می‌بخشم به پرندگان

رنگ‌ها ، کاشی‌ها، گنبدها

به یوزپلنگانی که با من دویده‌اند

غار و قندیل‌های آهک و تنهایی

و بوی باغچه را

به فصل‌هایی که می‌آیند

بعد از من.

بیژن نجدی

 

این وصیت‌نامه را در نخستین صفحات کتابی یافتم که به پیشنهاد شاهین کلانتری خریدم. از همان لحظه‌ای که کتاب به دستم رسید، غرق در جملات فاخر، فضای رؤیایی و حال‌وهوای شگفت‌انگیزش شدم.

کتابی سبک و در ظاهر کم حجم، اما عمیق و پر از معنا و پر از عبارتهای طلایی. آنچنان که من را ترغیب می‌کند به رونویسی از تمام این جملات. و وقتی قلم در دستم کلمات را بر روی کاغذ می‌نگارد، عصاره‌ی داستانهای بیژن نجدی در رگ‌هایم تزریق می‌شود.

با فهم ناقص خودم، فضای خیالی داستان‌ها را در ذهنم تداعی می‌کنم، در تلاشم تا معانی را از پشت ظاهر جملات بیرون بکشم و اندکی بیشتر نوشتن را تمرین کنم.

در میان کتابهایی که مدتی با آنها همکلام شده‌ام، هیچ وقت با چنین متن‌های آمیخته به رویا(فرا واقع‌گرایانه) روبرو نشده‌ بودم و هیچ داستانی تا به الان این چنین من را با واقعیات زندگی انسان‌ها مواجه نکرده‌بود. بعد از خاندن داستانهایی از این کتاب بیشتر از قبل متوجه شدم که بعضی کتاب‌ها نه فقط خانده، بلکه زندگی می‌شوند. آن‌ها در رگ‌های ما جریان پیدا می‌کنند، با ما می‌دوند، می‌ایستند، نفس می‌گیرند و دوباره می‌دوند.

یوزپلنگانی که با من دویده‌اند یکی از همان کتاب‌هاست.

 

بیژن نجدی در میان کلمات و عبارات داستانهایش که مانند موجی آرام روی ذهن می‌لغزند و جایی از عمق احساس آدم را قلقلک می‌دهند، خودش را به ما معرفی می‌کند.

او حس شاعرانه‌ی خود را در میان داستانهایش همچون رنگ بر روی بوم پاشیده است و تصاویری ساخته است که به راحتی نمی‌توان از آن‌ها چشم برداشت.

او از مرگ، زندگی، لحظه‌هایی که از دست می‌روند و خاطراتی که باقی می‌مانند، به گونه‌ای نوشته است که خاندن داستانهایش شبیه قدم زدن در جنگلهای باران‌ زده‌ی گیلان است. لطیف، عجیب و ناآشنا و عمیق.

وقتی داشتم داستان «شب سهراب کشان» را می‌خواندم، عصر تابستانی در ذهنم نقش بست با بوی دود و خاک آب و جارو شده‌ی جلوی قهوه‌خانه و جمعیتی که گرد آمده بودند برای شنیدن داستان نادیده و ناشنیده شدن جوانی به نام سهراب. در آن عصر تابستان فردوسی را دیدم که پشت درختان سپیدار ایستاده و تولد داستان سهراب کشان دیگری را در آن روستا نظاره می‌کند.

پسری به نام مرتضی که حرفهایش حتی توسط پدر قابل درک نیست. درست مانند سهراب که رستم او را باور نکرد.

بیژن نجدی در «شب سهراب کشان»، روستایی را به تصویر می‌کشد که در آن مرگ، مثل عطر نان در کوچه‌ها جاری است. هیچ‌کس به صدای مرتضی گوش نمی‌دهد، همان‌طور که هیچ‌کس ناله‌های سهراب را در آن شب خونین نشنید. زبان اگر نباشد، اگر واژه‌ای برای بیان درد نداشته باشی، آیا واقعاً وجود داری؟ مرتضی در میان مردم روستا زندگی می‌کند، اما انگار سال‌هاست که فراموش شده، درست مثل زخم‌های کهنه‌ای که به مرور زمان بخشی از پوست می‌شوند.

بیژن نجدی با قلم شاعرانه‌اش، در «شب سهراب کشان» نه فقط داستانی از یک روستا، که روایتی از رنج آدم‌هایی می‌نویسد که در بی‌صدایی خود، گم می‌شوند. آدم‌هایی که مثل سهراب، پیش از آنکه فهمیده شوند، به دست تقدیر از پا درمی‌آیند.

در این نوشته به تدریج برخی از جملات کتاب که بیشتر از دیگر جملات دوست داشتم را هایلایت می‌کنم.

 

  • گریه مثل کلید دهان ماهرخ را باز کرده بود. (یوزپلنگانی که با من دویده‌اند / خاطرات پاره‌پاره دیروز)
  • دهانش مثل ماهی تازه صید شده باز و بسته می‌شد. (یوزپلنگانی که… / استخری پر از کابوس)
  • مه غلیظ دهکده طاهر را توی مشتش گرفته بود. (یوزپلنگانی … / سه‌شنبهٔ خیس)
  • یک دایره زرد پای فانوس در حیاط نشسته بود. (یوزپلنگانی… / شب سهراب‌کشان)
  • پاییز خودش را به آبی چتر می‌زد. (یوزپلنگانی… / سه شنبهٔ خیس)
  • گلوی مرتضی مثل کاغذ سمباده شده بود. (یوزپلنگانی … که با من دویده‌اند / استخری پر از کابوس)
  • پشت پنجره‌ها پرده‌ای از گرمای بخاری آویزان بود. (یوزپلنگانی… / سه شنبهٔ خیس)
  • زمستان سفیدی آن‌طرف پنجره سرمای سفیدش را راه می‌برد. (یوزپلنگانی… / سپرده به زمین)
  • مادر مرتضی صدای اذانی را که از مسجد می‌آمد به مرتضی نشان داد. (یوزپلنگانی… / شب سهراب کشان)
  • تاریکی شب روی تاریکی‌های چاه ریخته می‌شد. (یوزپلنگانی… / شب سهراب کشان)
  • آسیه به دیواری پر از باران تکیه داده بود. (یوزپلنگانی… / روز اسبریزی)
به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط