فقط کلید خانه‌ام را بر می‌دارم

چهار شب تلخ را در بهت و درماندگی پشت‌سر گذاشته‌ایم. در ظاهر، زندگی در خانه مثل همیشه ادامه دارد؛ نرمال، آرام، روزمره. اما درون ما چیزی تغییر کرده. هر کدام‌مان این را می‌دانیم، ولی هیچ‌کس به روی خود نمی‌آورد.

نازنین‌دخترم، دارد اتاقش را تمیز می‌کند تا تابستانی زیبا را بیاغازد. همسرم در باغ مشغول کار است تا آن را آباد کند. و من، مثل هر روز صبح، از خواب بیدار می‌شوم، در کتری آب می‌ریزم، شعله را روشن می‌کنم و کتری را روی آن می‌گذارم.

دو قاشق قهوه‌ی خوش‌عطر در قوری سفید و گرد می‌ریزم و منتظر می‌مانم تا آب بجوشد. وقتی آب جوش را روی قهوه می‌ریزم، بخار خوش‌عطرش تا صورتم بالا می‌آید و من عمیق نفس می‌کشم.

شش‌هایم از بوی قهوه پُر می‌شوند. چشمانم را می‌بندم و این تجربه‌ی ساده و روزمره را با تمام وجود می‌بلعم.

ما می‌دانیم زندگی در این وطن دیگر عادی نیست. اما هنوز، از سر انکار یا امید، داریم به شکل عادی زندگی‌مان ادامه می‌دهیم. نمی‌خواهیم باور کنیم که رویاها، برنامه‌ها و شادی‌هایمان، با همان خبر نخست از آغاز جنگ، بر باد رفته‌اند.

دیروز خیلی‌ها از تهران کوچ کردند. آرزو می‌کنم این کوچ موقت باشد. اما با هر توییتی که از تهرانی‌ها می‌خواندم — از خانه‌هایی که رها کردند و دل به جاده سپردند — بغض گلویم را می‌فشرد.

وقتی می‌خواستند خانه را ترک کنند، چه با خود بردند؟ گلدان‌ها را آب دادند؟ با کتاب‌هایشان چه کردند؟

از خودم می‌پرسم: من اگر بروم، کدام گوشه از این خانه را با خود می‌برم و چه را رها می‌کنم؟ سوالی که بارها از سر خیال و رویاپردازی از خودم پرسیده‌ بودم، اما حالا برای اولین بار، وقوعش را با تمام وجود حس می‌کنم.

توییتی جلو چشمانم می‌آید. مردی سوری گفته بود: «وقتی خانه‌ام را ترک کردم، فقط کلیدش را برداشتم. باقی را گذاشتم و رفتم. با این امید که برگردم، پرده‌ها را کنار بزنم، پنجره‌های رو به آفتاب را باز کنم، گرد و غبار را از چهره‌ی خانه بزدایم و زندگی را دوباره در آن جاری کنم.» اما دریغ… نه دیداری دوباره، نه آغوشی، نه بوسه‌ای، نه غذایی که بر اجاق خانه بپزد و گرما و بویش فضا را پُر کند.

فکرهایم را از ذهن می‌رانم. صدایم را بلند می‌کنم و می‌گویم: «بیایید برویم باغ.»

آلبالوها رسیده‌اند. درخت گوجه‌سبز زیر بار سنگین میوه‌ها خم شده. می‌رویم. می‌چینیم. برمی‌گردیم.

دانه‌های آلبالو را میان انگشتان‌مان فشار می‌دهیم. هسته‌ها را بیرون می‌آوریم. برای پختن مربا آماده‌شان می‌کنیم.
و هجوم فکرها، پشت سرخی آلبالوها گم می‌شود.

یکی از بچه‌ها پیام می‌دهد. شماره‌اش ناشناس است. نمی‌دانم کیست، اما می‌دانم همین یک ماه پیش، با هم بودیم — در تهران، در دانشگاه شریف، در نمایشگاه کتاب، جلوی آن نمایشگاه ماشین‌های لوکس که رویش نوشته بود؛ اتوشیخ، در اتوبوسی که ما را از نمایشگاه به ایستگاه راه‌آهن می‌برد.

می‌گفتیم، می‌خندیدیم، می‌رقصیدیم.

نوشته است:
«خانم… تهران، آرزوهامون بود که زدند. آرزوهامون رو زدند.»

زخم کهنه‌ای در دل باز می‌شود.

دیگر نمی‌توانم ادامه دهم. گوشی را کنار می‌گذارم.
اجازه می‌دهم امید، مرا نجات دهد.
امید به پایان این روزها، به ساخته شدن آینده،
و به جوانه زدن دوباره‌ی آرزوها.

کاش امید نجاتمان دهد.

به اشتراک بگذارید

2 پاسخ

  1. زهره، زهره نازنین، چه خوب که می‌نویسی، چه خوب زمانی از زندگی و روزمرگی می‌نویسی که بیش از هر زمان دیگر به آن تشنه‌ایم. ‌

    باورم این است که نوشتن نماز است.نمازی که در آن به معراج انسان بودن نزدیک‌تر می‌شویم. چه خوب که می‌نویسی، تا من، ما، نازنین دخترت و آیندگان بخوانند و بدانند که ما چطور با دست‌آویز قرار دادن کلمات خودمان را از سیاهی این روزها بیرون کشیدیم

    1. آخ اعظم جانم. میبینی جز نوشتن دیگه پناهی نداریم؟
      کاش بتونیم تو روزای روشن این نوشته‌ها رو بخونیم و این روزا برامون فقط یک خاطره تلخ باشند میون روزای شیرین زندگی. کاش الان پیشم بودی و بغلت می‌کردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط