امروز روز هفتم است. هنوز زندهام. کوچکترین مشکلات زندگی برایم تبدیل به مشکلی عظیم میشود.
دیروز اولین روز ۴۱ سالگی بود. دستم از همه جا کوتاه بود، حتی دسترسی به اینجا هم ممکن نبود. به قول آیدای عزیزم، دنیای بدون اینترنت خیلی زشته. حتی زشتتر از خود جنگ. وسط جنگ وقتی بیخبری هم به روزها اضافه میشه دیگه زندگی غیرقابل تحملتر میشه.
یاد آبان ۹۸ میافتم. وقتی که در تاریکی فرو رفتیم و من در چاه افسردگی سقوط کردم. چند ماه طول کشید که از اون حال بیرون بیام.
حالا فکر میکنم قویتر از اون روزهام. اما درد بزرگتر هست. خیلی بزرگتر. و به راحتی میتونه من رو از پا دربیاره.
به همه جا چنگ میزنم. خوندن زبان به همراه آیدا یکی از این جاهایی هست که بهش چنگ زدم.
و بچههام، بچههای قشنگم، اونا هستند که بهم قدرت بیشتری میدن برای ادامه دادن.
اولین نفری که روز تولدم رو بهم تبریک گفت الف خ بود.یکی از بچههام. روز ۲۷ خرداد. چیزایی نوشتهبود که برام خیلی خوشایند بود وسط این همه ترس.
و درست راس ساعت ۰۰:۰۰ روز ۲۸ خرداد در حالی که غرق بوسههای رزناز بودم، میون خواب و بیداری که رزناز پریده بود بغلم و داشت سر و صورتم رو بوسه بارون میکرد، این فاطمه بود که با یک متن به غایت زیبا باعث شد ساعتها اشک بریزم و قلبم مچاله بشه.
پیامش رو اینجا هم میذارم که اگر باز عمری بود و سالهای بعد هم اومدم و به این خونه سر زدم بخونم و سرشار از حس عشق بشم دوباره.
سلام خانوم اقامحمدی تولدتون مبارک
توی دنیایی که هر روزش با یه خبر تلخ شروع میشه، توی این روزا که انگار هوا هم بوی غم گرفته و صداهای اطرافمون بیشتر از همیشه از جنگ و ناامنی حرف میزنن، بودن آدمایی مثل شما یه نفسِ تازهست.
آدمایی که نه فقط فیزیک درس میدن، بلکه وسط اینهمه آشوب، با بودنشون به ما یاد میدن هنوز میشه قوی بود، یاد گرفت، ساخت و امیدوار موند.
شما فقط یه معلم نیستین، یه الگوی واقعیاید از اینکه چطور میشه حتی وقتی اوضاع دنیا روبهراه نیست، باز هم روشن موند و دیگران رو هم روشن کرد.
مرسی بابت تمام لحظههایی که بدون اینکه نشون بدین، خسته بودین ولی با لبخند سر کلاس اومدین… بابت وقت و انرژیای که گذاشتین تا ما بفهمیم، پیشرفت کنیم و انگیزه بگیریم.
امیدوارم توی این سال جدید زندگیتون با وجود همه سختیها، لحظههای خوبی سر راهتون قرار بگیرن، لحظه هایی پر از آرامش، سلامتی، خندههای از ته دل و اتفاقای خوب کوچیک که دل رو گرم میکنن.
اگه یه وقتایی خسته شدین، اگه همهچی سنگین شد، بدونین که ما شاگرداتون هواتونو داریم. شما همیشه قوی بودین، ولی اگه یه روزی نتونستین، بدونین هنوزم دوستداشتنیترین نسخهی خودتون هستین.
قوی بمونید، چون حتی بودنتون یه انگیزهست برای قویتر شدن ما.
پیام بعدی از طرف الف زیبایم بود. برام آرزو کرده بود که برسم به آرزوهام. و بعد؛ این خواب بود که کمکم داشت من رو با خودش میکشوند. همین که خواستم چشمام رو ببندم، صدای دو تا انفجار پشت سر هم اومد. تو شهر کوچیک ما که خبری از این انفجارها نبود در این چند روز اخیر و همین من رو ترسوند. همسرم دور از خونه و در حال کار کردن بود و باعث شد بیشتر نگران بشم. بهش پیام دادم و وقتی جواب داد خیالم راحت شد.
خواب که از سرم پریده بود و داشتم تلگرام را چک میکردم. شاهین کلانتری در کانال مدرسه نویسندگی داشت فایلهای واژهنامههای مختلف رو ارسال میکرد. پیدرپی و پشت سر هم. و بعد هم جملاتی قصار از این و آن:
ساعت ۲:۵۴
درد بزرگ انسان مرگ نیست، جدایی است. شاهرخ مسکوب
صبح که باز با نگرانی از خواب بیدار شدم، ساعت پنج بود، به همسرم و اکرم پیام دادم. اکرم جواب نداد. خواب بود. امیر اما جواب داد و دلشورهام کمتر شد.
باز رفتم سراغ تلگرام. باز شاهین داشت جمله پست میکرد:
ساعت ۵:۱۷
زندگی چون کودکی تنهاست، ساده و غمناک. محمود کیانوش
ساعت ۵:۱۹
مقدر بودن مرگ به زندگی معنا میبخشد. احمد شاملو
ساعت ۵:۲۲
شانس یعنی باور داشته باشی که خوششانسی. تنسی ویلیامز
ساعت ۵:۲۵
شاعر پیکرتراش احساسات خویش است. ولادیمر مایاکوفسکی
ساعت ۵:۲۵
تنها پاداش عشق، تجربه عاشق بودن است. جان لوکاره
ساعت ۵:۲۷
در انتهای غم همیشه دریچهای باز است، دریچهای روشن. پل الوار
ساعت ۵:۳۰
کتابخانهام بایگانی آرزوهای من است. سوزان سانتاگ
ساعت ۵:۳۹
من همیشه به مهربانی غریبهها تکیه کردهام. تنسی ویلیامز
ساعت ۵:۴۰
زندگی در آنسوی یاس آغاز میشود. ژان پل سارتر
ساعت ۵:۴۱
عادت به ناامیدی از خود ناامیدی بدتر است.
-آلبر کامو
ساعت ۵:۴۵
نمیدانی چه داری، تا وقتی که از دستش میدهی.
-جونی میچل
و تمام
همهی اینا بهانهی خوبی بودند برای شکسته شدند بغض سنگین توی گلو و سرازیر شدن آروم و بیصدای اشکها و بعدش سنگین شدن چشمها و خواب سحرگاهی.
وقتی مجدد بیدار شدم، پرندهها به طور شگفتآوری زیبا میخوندند، صبح تازه و شفاف بود. دلم آروم بود.
امیر که اومد و صبحانه خوردیم و بهخاطر بیخوابی دو شب قبل در لحظهای خوابش برد، نمیتونستم کاری کنم که سر و صدا داشته باشه.
قرار بود برای خودم کیک بپزم ولی خب نمیشد.
رفتم سر درس زبان و خوندم و خوندم و خوندم.
مامان گفته بود برای نهار بریم پیششون. برای تولدم من رو میهمان ناهار خوشمزهای کردهبود.
خدا میدونه وسط اونهمه دلنگرانی و استرس همیشگیش که الان صد برابر شدهبود، چطور خودش رو مجبور کرده بود پاشه و اونهمه کار رو انجام بده.
در حالی که اینترنت کمکم داشت قطرهچکانی میشد و به سختی وصل میشد پیام زیبایی گرفتم از یکی از بچههام🥹
از طرف آیدا میم
اینطور نوشتهبود:
خواستم ازتون تا دیر نشده تشکر کنم که در آخرین سالهای تحصیلی مدرسه مارو انتخاب کردید و این فرصت نصیب ما شد که با دبیر و فرد فوق العاده ای مثل شما آشنا بشیم.من شخصا خیلی دلم میخواست شاگرد شما بشم ولی اصلا فکرشم نمیکردم این اتفاق بیوفته طوریکه حتی چند هفته بعد شروع مدرسه بازم باورم نمیشد 🥹
چقدر زنگ فیزیک با شما لذت بخش بود هرچقدر از تاثیر گذاری رفتار و شخصیتتون بگم بازم کمه. البته که تدریستون واقعا عالی هست و ویدیو هاتون خیلییی مفیدن ممنون بخاطر زحمتی که کشیدید ❤️
اینکه هر کی شاگردتون میشد و تعریفتون میکرد و منم شاگرد شما شدم و واقعا فهمیدم که اینهمه تعریف و تمجید بیجا نبوده و حتی کمم بوده ، البته کلمات قابلیت اینو ندارن که بتونم توصیفتون کنم ولی واقعا دوستون دارم عالی هستین 💕🫠
اگه تو کلاس زیاد حرف زدم یا اذیتتون کردم خیلی شرمندم.
راستی از اینکه تونسته بودم ناشناس باهاتون ارتباط بگیرم و مورد استقبال شما واقع میشد خیلییی خوشحالم 🤭:))
وای خدا من، عجب پیامی. با خوندن هر کدوم از این پیامها جون تازه میگرفتم و البته اشک امونم نمیداد. و بعد تلگرام قطع شد. تا همین الان که اینها رو مینویسم که قطع هست و نمیتونم جواب محبت بچهها رو بدم.
عصر با ادامه یافتن قطعی اینترنت دلتنگی دستش رو محکمتر روی گلوم فشار میداد. از اکرم خبری نداشتم. زنگ زدم بهش و حرف زدن باهاش حالم رو بهتر کرد.
چون نت قطع بود میتونستم زودتر بخوابم. خوابیدم و امروز صبح زودتر بیدار شدم. رزی کلاس نقاشی داره و باید اون رو برسونم کلاس.
بعدش رفتم نونوایی که نون بگیرم. چند جا سر زدم. یا بسته بودند، یا تازه تموم کردهبودند و یا یک صف طویل و بیانتها جلوشون ردیف شدهبود.
اینارو که میدیدم بیشتر استرس میگرفتم. به ده جا سر زدم و همه جا داستان همین بود. تا اینکه یک مغازهی کوچیک بالاتر از مدرسه رو دیدم که خانومی توش نشسته بود و قرصهای نون فطیر روی میز مغازه بود. دونهای ۱۳هزار تومن.
دو بسته برای خودمون گرفتم و یک بسته برای مامان.
احساس میکنم امروز چهرهی زشت جنگ رو بیشتر از روزای قبل دارم تو شهر کوچیک خودمون میبینم.