داستان من و اتاق شخصی به سالهای کودکی برمیگردد. سالهایی که همراه با پدر و مادر و خواهرم در کنار مادربزرگ که بزرگ خاندان بود زندگی میکردیم. مادربزرگ خانهای متوسط داشت با دو اتاق کوچک، یک حال و یک اتاق کم عرض اما با طولی معادل دو اتاق که به عنوان اتاق پذیرایی از آن استفاده میشد. آن موقع ما به این اتاق میگفتیم “تَنَبی”. نمیدانم معنی لغوی این کلمه چیست ولی آن زمان خیلی از خانهها از این نوع اتاقها داشتند. یک اتاق که همیشه درش قفل بود و وسایل چیده شده در آن مخصوص مهمانهایی بود که در عیدهای مختلف یا مناسبتهای دیگر، و یا شاید سرزده، قرار بود تشریف بیاورند و در آن اتاق از آنها پذیرایی شود. در روزهای سرد زمستان تَنَبی مانند یک یخچال سرد بود. چون همانطور که گفتم درش همیشه قفل بود و از طرفی کدام آدم عاقلی در اتاقی که کسی نیست بخاری آن هم از نوع نفتی میگذارد؟
تا چند ماه بعد از عید نوروز، تَنَبی به عنوان محلی برای نگهداری میوهها و خوراکیهای مخصوص عید به شمار میآمد. چون قفل بود و البته خنک.
عطر شیرینی لطیفههایی که آن روزها اندازه کف دست بودند و بیضی شکل و بعداز چند روز مثل سنگ سفت میشدند فضای تنبی را پر میکرد. گاهی که مادر یا مادربزرگ برای کاری در آنجا را باز میگذاشتند و برای من و اکرم(خواهرم) فرصتی پیش میآمد که دزدکی به تَنَبی سر بزنیم، از عطر شیرینیهای عید هوش از سرمان میرفت بوی نارگیلهای رنگارنگی که مامان روی کیکهایی که در قابلمهی روحی که وسطش یک سوراخ اندازه لیوان داشت پخته بود، میریخت همه جا را پر میکرد. و جیبمان پر میشد از نخود و کشمشهایی که ننه در ظرفهایی شیشهای نگهداری میکرد. و آخ که چقدر آن اتاق دلپذیر و خوشمزه بود و اما خیلی سرد. به طوری که پاهای کودکانه ما وقتی فرش تَنَبی را لمس میکردند سرما را به خوبی حس میکردند.
داستان این اتاق پذیرایی که همیشه قفل بود به جز روزهایی که قرار بود مهمان داشته باشیم تمامی ندارد اما من امروز میخواهم راجع به موضوع دیگری صحبت کنم. در مورداتاق شخصی!
اتاقی که همیشه حسرت داشتنش را داشتم و هنوز هم به این آرزو دست نیافتهام.
ما در یک سمت حیاط زندگی میکردیم و مادربزرگ در خانهاش در سمت دیگر حیاط. خانهی ما در واقع خانه محسوب نمیشد. دو اتاق تو در تو بود با یک راهروی تنگ که به آن دهلیز میگفتیم و یک انباری تنگ و تاریک که به آن مخزن میگفتیم و یک مکان کوچک در انتهای دهلیز که به یکی از اتاق ها راه داشت و مامان آنجا را تبدیل به آشپزخانه کرده بود. یک اجاق گاز سه شعله به دیوار تکیه داده بودیم و یک سینک ظرفشویی کوچک کنارش بود که مامان دورش را با پارچه پرده کشیده بود تا وضعیت نامرتب زیر سینک را از چشمها بپوشاند.
یخچال کوچک سبز رنگمان را در اتاق گذاشته بودیم چون در آن مکان که آشپزخانه مینامیدیمش دیگر جایی برای یخچال باقی نمانده بود. در اتاقی که یخچال بود، میز کار مامان و دو کمد لباس که بابا با چوب با دستهای خودش ساخته بود قرار داشت. یک کمد دکوری هم وجود داشت به این صورت که طبقات بالای کمد در شیشهای داشت و پایین کلا به صورت کشویی درست شده بود. این کمد محل ذخیرهی یادگاریها و اسباب بازیهای خاص و ظرفهای جهیزیهی مامان بود. کمدی که من خودم ساعتها میایستادم و اشیای داخل آن را برانداز میکردم. مامان بیشتر مواقع پشت میزش مینشست و صدای چرخ خیاطی(البته چرخ گلدوزی) فضای خانه را پر میکرد.
خب فضای کوچک خانه اینگونه ایجاب میکرد که ما همه در کنار هم بخوریم، بخوابیم، تلویزیون نگاه کنیم و درس بخوانیم!
و به این صورت بود که حسرت داشتن یک اتاق شخصی همیشه در دل من و اکرم شعلهور بود. ما بچههای شاکر و سر به راهی بودیم. همه چیز را به راحتی قبول میکردیم و سر سازش با تمام مشکلات داشتیم. در همان اتاق هم سعی میکردیم فضاهای خصوصی برای خود بسازیم. مثلا جلوی کمد برای من بود و هیچ کس دیگری حق نداشت آنجا بنشیند. من هم تمام درس و مشق هایم را همان جا انجام میدادم.
گاهی چادر مامان تبدیل میشد به دیواری که یک گوشه از اتاق را از کل آن جدا میکرد تا من فکر کنم آنجا اتاق خصوصی من هست. بالاخره ما نسلی بودیم که داشتیم با قصه های مجید بزرگ میشدیم و دست و پنجه کردن با فقر را فخر بزرگی میدانستیم.
بعدتر وقتی سالهای کنکور فرار سید و بابا و مامان متوجه شدند که من نمیتوانم در داخل آن اتاق در کنار بقیه تمرکز کنم و درس بخوانم به فکر افتادند که از ننه خواهش کنند یکی از اتاقهایش را به من بدهد. اما تنها اتاقی که خالی و بلا استفاده بود همان تَنَبی مذکور بود که خب قوانین خودش را داشت و نمیشد همینجوری آن را در اختیار یک بچه کنکوری قرار داد که!!!
البته چند بار توفیق حاصل شد و در این اتاق به عمل مطالعه مشغول شدم که ماجراهایی هم دارد اما از بازگو کردن آنها معذور هستم.
بابا وقتی دید چارهای ندارد دست به کار شد و وسایل زیر زمین را کناری کشید و از انتهای آن یک اتاق برای من ساخت. تیغه ای کشید و سقف چوبی زیر زمین را نایلون کشی کرد و دیوارش را با گچ سفید کرد و به این ترتیب وقتی سال سوم دبیرستان بودم من صاحب اتاق شدم.
یک اتاق ۳ در ۴ نقلی با موشهای کوچکی که هم اتاقی من بودند.
زیر زمین جای دبشی نبود. تاریک و نم بود و بوی نم همه جای آن را گرفته بود. محل رفت و آمد حشرات ریز و درشت بود و فقط یک پنجره کوچک نزدیک به سقف نور را به داخل اتاق من هدایت میکرد.
ادامه دارد…